آنگاه که آسمان سیاه شد
عبدالله بن عباس و عبدالله بن زبیر، به خدمت حضرت مشرف شدن و اظهار داشتنند:"شما در مکه بمانید". فرمود:"من از رسول خدا (صلی اللّه علیه وآله) دستوری دارم که باید آنرا انجام دهم".ابن عباس از نزد امام حسین (علیه السلام) بیرون آمد و در بین راه "واحسیناه" می گفت پس ار آن عبدالله بن عمر آمد و گفت:"بهتر آن است که با مردم گمراه صلح کنی و اقدام به جنگ نفرمایی".
فرمودند: "مگر نمی دانی که از پستی دنیا آن بود که سر یحیی را برای گردنکشی از گردنکشان بنی اسرائیل به هدیه بردند؟ آیا نمی دانی که بنی اسرائیل از طلوع فجر تا برآمدن آفتاب، هفتاد پیغمبر را می کشتند و سپس به بازار آمده و به معاملات و خرید و فروش خود مشغول می شدند و گویا هیچ کاری را انجام نداده اند. ولی خداوند در عذاب آنان تعجیل نکرد و به آنان مهلت داد و پس از سپری شدن مهلت، انتقام شدیدی از آنان گرفت. ای عبدالله از خشم و غضب خداوند بپرهیز! و از یاری من کوتاهی مکن!".
مناسبت محرّم، بسیار مناسبت مهمّی است. محرّم ماه امام حسین است، ماه حسینی است، ماه همهی آن ارزشهایی است که در وجود سیّدالشّهدا (سلاماللهعلیه) متجلّی و متبلور است؛ ماه شهادت، ماه جهاد، ماه اخلاص، ماه وفا، ماه گذشت، ماه اهتمام به حفظ دین، دین خدا و ایستادگی در مقابل قدرتهای معارض دین.
ماه شهادت، ماه جهاد، ماه اخلاص، ماه وفا، ماه گذشت، ماه اهتمام به حفظ دین، دین خدا و ایستادگی در مقابل قدرتهای معارض دین.
وجود مبارک سیّدالشّهدا و قضایای عاشورا و محرّم و مانند اینها، مظهر این چیزها است. و واقعاً این اعتقاد، درست است که اسلام را قیام سیّدالشّهدا حفظ کرده؛ همچنانکه در طول زمان، در قرنهای متوالی، این حادثه روزبهروز زندهتر شده. امروز این مراسم از صد سال پیش که تدیّن مردم بهحسبِ ظاهر، معارضینی مثل معارضین امروز هم نداشت، خیلی گرمتر، گیراتر، پُرشورتر و گستردهتر دارد انجام میگیرد؛ همهی اینها معنا دارد، همهی اینها نشاندهندهی یک حقایقی و یک جریانی است که به رهبری حسینبنعلی (سلاماللهعلیه) دارد در دنیا پیش میرود؛ و انشاءالله پیش خواهد رفت و کارگشا خواهد بود و گرههای ملّتها را باز خواهد کرد.
شعرخوانی جناب آقای پاشازاده، شاعر آیینی با موضوع شهادت امام حسین علیه السلام و عاشورای حسینی
متن بیانات این فیلم:
وفادارى حضرت اباالفضل العباس هم از همه جا بیشتر در همین قضیهى وارد شدن در شریعهى فرات و ننوشیدن آب است. البته نقل معروفى در همهى دهانها است که امام حسین علیهالسلام حضرت اباالفضل را براى آوردن آب فرستاد. اما آنچه که من در نقلهاى معتبر - مثل «ارشاد» مفید و «لهوف» ابنطاووس - دیدم، اندکى با این نقل تفاوت دارد. که شاید اهمیت حادثه را هم بیشتر مىکند. در این کتابهاى معتبر اینطور نقل شده است که در آن لحظات و ساعت آخر، آنقدر بر این بچهها و کودکان، بر این دختران صغیر و بر اهل حرم تشنگى فشار آورد که خود امام حسین و اباالفضل با هم به طلب آب رفتند. اباالفضل تنها نرفت؛ خود امام حسین هم با اباالفضل حرکت کرد و به طرف همان شریعهى فرات - شعبهاى از نهر فرات که در منطقه بود - رفتند، بلکه بتوانند آبى بیاورند.
این دو برادر شجاع و قوىپنجه، پشت به پشت هم در میدان جنگ جنگیدند. یکى امام حسین در سن نزدیک به شصت سالگى است، اما از لحاظ قدرت و شجاعت جزو نامآوران بىنظیر است. دیگرى هم برادر جوان سىوچند سالهاش اباالفضل العباس است، با آن خصوصیاتى که همه او را شناختهاند. این دو برادر، دوش به دوش هم، گاهى پشت به پشت هم، در وسط دریاى دشمن، صف لشکر را مىشکافند. براى اینکه خودشان را به آب فرات برسانند، بلکه بتوانند آبى بیاورند. در اثناى این جنگِ سخت است که ناگهان امام حسین احساس مىکند دشمن بین او و برادرش عباس فاصله انداخته است. در همین حیص و بیص است که اباالفضل به آب نزدیکتر شده و خودش را به لب آب مىرساند. آنطور که نقل مىکنند، او مشک آب را پر مىکند که براى خیمهها ببرد. در اینجا هر انسانى به خود حق مىدهد که یک مشت آب هم به لبهاى تشنهى خودش برساند؛ اما او در اینجا وفادارى خویش را نشان داد.
اباالفضل العباس وقتى که آب را برداشت، تا چشمش به آب افتاد، «فذکر عطش الحسین»؛ به یاد لبهاى تشنهى امام حسین، شاید به یاد فریادهاى العطش دختران و کودکان، شاید به یاد گریهى عطشناک علىاصغر افتاد و دلش نیامد که آب را بنوشد. آب را روى آب ریخت و بیرون آمد. در این بیرون آمدن است که آن حوادث رخ مىدهد و امام حسین علیهالسلام ناگهان صداى برادر را مىشنود که از وسط لشکر فریاد زد: «یا اخا ادرک اخاک».
متن بیانات این فیلم:
این جوان پیش پدر آمد. اولاً على اکبر را هجده ساله تا بیست و پنجساله نوشتهاند؛ یعنى حداقل هجده سال و حداکثر بیست و پنج سال. مىگوید: «خرج علىبنالحسین»؛ علىبنالحسین براى جنگیدن، از خیمهگاه امام حسین خارج شد. باز در اینجا راوى مىگوید: «و کان من اصبح الناس خلقاً»؛ این جوان، جزو زیباترین جوانان عالم بود؛ زیبا، رشید، شجاع. «فاستأذن اباه فى القتال»؛ از پدر اجازه گرفت که برود بجنگد. «فأذن له»؛ حضرت بدون ملاحظه اذن داد. در مورد «قاسمبن الحسن»، حضرت اول اذن نمىداد، و بعد مقدارى التماس کرد، تا حضرت اذن داد؛ اما «علىبنالحسین» که آمد، چون فرزند خودش است، تا اذن خواست، حضرت فرمود که برو. «ثم نظر الیه نظر یائس منه»؛ نگاه نومیدانهاى به این جوان کرد که به میدان مىرود و دیگر برنخواهد گشت. «وارخى علیهالسلام عینه و بکى»؛ چشمش را رها کرد و بنا کرد به اشک ریختن.
یکى از خصوصیات عاطفى دنیاى اسلام همین است؛ اشکریختن در حوادث و پدیدههاى عاطفى. شما در قضایا زیاد مىبینید که حضرت گریه کرد. این گریه، گریهى جزع نیست؛ این همان شدت عاطفه است؛ چون اسلام این عاطفه را در فرد رشد مىدهد. حضرت بنا کرد به گریهکردن. بعد این جمله را فرمود که همه شنیدهاید: «اللهم اشهد»؛ خدایا خودت گواه باش. «فقد برز الیهم غلام»؛ جوانى به سمت اینها براى جنگ رفته است که «اشبه الناس خُلقاً و خَلقاً و منطقاً برسولک».
یک نکته در اینجا هست که من به شما عرض کنم. ببینید؛ امام حسین در دوران کودکى، محبوب پیامبر بود؛ خود او هم پیامبر را بىنهایت دوست مىداشت. حضرت شش، هفت ساله بود که پیامبر از دنیا رفت. چهرهى پیامبر، به صورت خاطرهى بىزوالى در ذهن امام حسین مانده است و عشق به پیامبر در دل او هست. بعد خداى متعال، علىاکبر را به امام حسین مىدهد. وقتى این جوان کمى بزرگ مىشود، یا به حد بلوغ مىرسد، حضرت مىبیند که چهره، درست چهرهى پیامبر است؛ همان قیافهاى که این قدر به او علاقه داشت و این قدر عاشق او بود، حالا این به جد خودش شبیه شده است. حرف مىزند، صدا شبیه صداى پیامبر است. حرف زدن، شبیه حرف زدن پیامبر است. اخلاق، شبیه اخلاق پیامبر است؛ همان بزرگوارى، همان کرم و همان شرف.
بعد اینگونه مىفرماید: «کنا اذا اشتقنا الى نبیک نظرنا الیه»؛ هر وقت که دلمان براى پیامبر تنگ مىشد، به این جوان نگاه مىکردیم؛ اما این جوان هم به میدان رفت. «فصاح و قال یابن سعد قطع اللَه رحمک کما قطعت رحمى». بعد نقل مىکند که حضرت به میدان رفت و جنگ بسیار شجاعانهاى کرد و عدهى زیادى از افراد دشمن را تارومار نمود؛ بعد برگشت و گفت تشنهام. دوباره به طرف میدان رفت. وقتى که اظهار عطش کرد، حضرت به او فرمودند: عزیزم! یک مقدار دیگر بجنگ؛ طولى نخواهد کشید که از دست جدت پیامبر سیراب خواهى شد. وقتى امام حسین این جمله را به علىاکبر فرمود، علىاکبر در آن لحظهى آخر، صدایش بلند شد و عرض کرد: «یا ابتا علیک السلام»؛ پدرم! خداحافظ. «هذا جدى رسولاللَه یقرئک السلام»؛ این جدم پیامبر است که به تو سلام مىفرستد. «و یقول عجل القدوم علینا»؛ مىگوید بیا به سمت ما.
متن بیانات این فیلم:
یکى از این قضایا، قضیهى به میدان رفتن «قاسمبنالحسن» است که صحنهى بسیار عجیبى است. قاسمبنالحسن علیهالصلاةوالسلام یکى از جوانان کم سالِ دستگاهِ امام حسین است. نوجوانى است که «لم یبلغ الحلم»؛ هنوز به حد بلوغ و تکلیف نرسیده بوده است. در شب عاشورا، وقتى که امام حسین علیهالسلام فرمود که این حادثه اتفاق خواهد افتاد و همه کشته خواهند شد و گفت شما بروید و اصحاب قبول نکردند که بروند، این نوجوان سیزده، چهارده ساله عرض کرد: عمو جان! آیا من هم در میدان به شهادت خواهم رسید؟ امام حسین خواست که این نوجوان را آزمایش کند - به تعبیر ما - فرمود: عزیزم! کشته شدن در ذائقهى تو چگونه است؟ گفت «احلى من العسل»؛ از عسل شیرینتر است.
حالا روز عاشورا که شد، این نوجوان پیش عمو آمد. در این مقتل اینگونه ذکر مىکند: «قال الراوى: و خرج غلام». آنجا راویانى بودند که ماجراها را مىنوشتند و ثبت مىکردند. چند نفرند که قضایا از قول آنها نقل مىشود. از قول یکى از آنها نقل مىکند و مىگوید: همینطور که نگاه مىکردیم، ناگهان دیدیم از طرف خیمههاى ابىعبداللَه، پسر نوجوانى بیرون آمد: «کان وجهه شقة قمر»؛ چهرهاش مثل پارهى ماه مىدرخشید. «فجعل یقاتل»؛ آمد و مشغول جنگیدن شد.
«فضربه ابن فضیل العضدى على رأسه فطلقه»؛ ضربه، فرق این جوان را شکافت. «فوقع الغلام لوجهه»؛ پسرک با صورت روى زمین افتاد. «وصاح یا عماه»؛ فریادش بلند شد که عموجان. «فجل الحسین علیهالسلام کما یجل الصقر». به این خصوصیات و زیباییهاى تعبیر دقت کنید! صقر، یعنى بازِ شکارى. مىگوید حسین علیهالسلام مثل بازِ شکارى، خودش را بالاى سر این نوجوان رساند. «ثم شد شدة لیث اغضب». شد، به معناى حمله کردن است. مىگوید مثل شیر خشمگین حمله کرد. «فضرب ابنفضیل بالسیف»؛ اول که آن قاتل را با یک شمشیر زد و به زمین انداخت. عدهاى آمدند تا این قاتل را نجات دهند؛ اما حضرت به همهى آنها حمله کرد. جنگ عظیمى در همان دور و برِ بدن «قاسمبنالحسن»، به راه افتاد. آمدند جنگیدند؛ اما حضرت آنها را پس زد. تمام محوطه را گرد و غبار میدان فراگرفت. راوى مىگوید: «و انجلت الغبر»؛ بعد از لحظاتى گرد و غبار فرو نشست. این منظره را که تصویر مىکند، قلب انسان را خیلى مىسوزاند: «فرأیت الحسین علیهالسلام» : من نگاه کردم، حسینبنعلى علیهالسلام را در آنجا دیدم. «قائماً على رأس الغلام»؛ امام حسین بالاى سر این نوجوان ایستاده است و دارد با حسرت به او نگاه مىکند. «و هو یبحث برجلیه»؛ آن نوجوان هم با پاهایش زمین را مىشکافد؛ یعنى در حال جان دادن است و پا را تکان مىدهد. «والحسین علیهالسلام یقول: بُعداً لقوم قتلوک»؛ کسانى که تو را به قتل رساندند، از رحمت خدا دور باشند...
روضه ی عاشورای رهبر معظم انقلاب در خطبههای نمازجمعه
دیدار مداحان اهل بیت(ع) به مناسبت میلاد حضرت فاطمه(س) ۱۳۸۶/۰۴/۱۴
* تصویر آرشیوی است.
نماز ظهر عاشورا:
وقت نماز ظهر رسيد. حسين(عليه السلام) به زهير بن قين و سعيد بن عبدالله دستور داد با نصف كساني كه باقي مانده بودند مقابل او صف كشيدند.حسين(عليه السلام) با ساير اصحاب نماز خوف خواندند.
در اين موقع تيري از سوي دشمن، به سوي حسين(عليه السلام)آمد. سعيد بن عبدالله پيش رفت و در مقابل آن حضرت ايستاد و تيرها را به تن خود خريد، تا آنكه از پا در آمد و به زمين افتاد و مي گفت:"خداوند! اين جماعت را مانند قو م عاد و ثمود لعنت نما و سلام مرا به پيغمبر برسان و او را از زخمهايي كه بر بدن من وارد شده است مطّلع كن، زيرا مقصود من از ياري ذرّيه پيغمبر تو، اجر و ثواب تو بود." پس از گفتن اين كلمات از دنيا رفت و چون بدنش را با دقت بررسي كردند، غير از زخمهاي شمشير و نيزه سيزده چوبه تير در بدنش نمايان بود.
راوي مي گويد: اصحاب حسين(عليه السلام) براي كشته شدن در ياري آن حضرت سبقت مي گرفتند.
شهادت با وقاي حسين (عليه السلام) با بدنهاي چاك چاك بر روي خاك افتاده و به جز اهل بيتش كسي زنده نمانده بود.
در آن هنگام فرزندش علي بن الحسين(عليه السلام) كه چهره اش از همه مردم، زيباتر و اخلاقش از همه نيكوتر بود، به سوي پدر آمد و اجازه كارزار خواست. حسين(عليه السلام) بدون درنگ اذنش داد. سپس نگاهي مأيوسانه بر اندام و چهره او انداخت و بي اختيار قطرات اشك، بر صورت جاري شد و گفت:
" خداوندا! تو شاهد باش كه نوجواني به سوي اين سپاه رفت كه از لحاظ اندام، اخلاق و گفتار از همه مردم به رسول تو شبيه تر بود و هرگاه ما مشتاق ديدار پيغمبرت مي شديم به اين جوان مي نگريستيم." پس از آن متوجه عمر بن سعد شد و فرياد زد:
"اي پسر سعد! خدا رحم تو را قطع كند چنانكه رحم مرا قطع نمودي" در اين هنگام علي بن الحسين(عليه السلام) به دشمن نزديك شد و به جنگ پرداخت و زد و خورد سخت و خونين نموده، عدّه زيادي را كشت و سپس به سوي پدر آمد و گفت:
" اي پدر بزرگوار تشنگي جانم را به لب رسانيده و سنگيني آلات جنگ، مرا به تعب انداخته است آيا ممكن است با اندكي آب، مرا از تشنگي نجات دهي؟" امام حسين (عليه السلام) گريست و فرمود:"واغوثاه فرزند عزيزم بازگرد كمي ديگر بجنگ، زيرا بسيار نزديك است كه جدّت محمد(صلي الله عليه و آله) را ملاقات كني و از دست او جام سرشاري از آب بنوشي كه از آن پس، هرگز تشنه نشوي."علي به سوي ميدان بازگشت. دست از جان شسته و آماده شهادت شد. حمله بسيار شديدي را آغاز نمود. ناگاه منقذ بن مره عبدي (لعنه الله عليه) او را هدف تيري قرار داد كه از اثر آن تير نيروي دفاع از او سلب شد و به روي زمين افتاده و فرياد زد:"پدرجان! خداحافظ و سلام بر تو، اينك جدّم محمد(صلي الله عليه و آله) تو را سلام مي رساند و مي گويد: اي حسين زود نزد ما بيا" سپس فريادي كشيد و جان داد.
حسين(عليه السلام) آمد و بر بالين كشته فرزندش ايستاد. و صورت بر صورت او نهاد و فرمود:
" پسر جانم! خدا بكشد كساني را كه تو را كشتند. چقدر گستاخي نمودند بر خدا؟ چقدر حرمت رسول خدا شكستند؟ علي الدّنيا بعدك العفا. پس از تو، خاك بر سر اين دنياي بي وفا باد."
راوي مي گويد: زينب(سلام الله عليها) از خيمه ها بيرون آمد و راه ميدان را در پيش گرفت و با صداي اندوهناكي مي گفت: خبيباه يا بن اخاه. تا بر بالين كشته برادر زاده خود رسيد. خويش را بر روي آن بدن پاره پاره افكند. حسين(عليه السلام) آمد و او را به خيمه بانوان برگردانيد.
پس از او جوانان اهل بيت(عليه السلام) يكي پس از ديگري به ميدان مي آمدند، تا آنكه عدّه اي ازآنان به دست سپاه ابن زياد كشته شدند. در اين هنگام حسين(عليه السلام) فرياد زد :" اي پسر عموهاي من و اي اهل بيت من! شكيبا باشيد. به خدا قسم پس از امروز هرگز خواري و حقارت، نخواهيد ديد."
شهادت حضرت قاسم(عليه السلام):
راوي مي گويد: جواني به سوي ميدان آمد صورتش مانند قرص ماه بود و به جنگ مشغول شد. ابن فضيل ازدي، شمشيري بر سرش زد و سر او را شكافت و به صورت روي زمين افتاد و فرياد زد:"يا عماه"
حسين(عليه السلام) مانند باز شكاري وارد ميدان شد و چون شير غضبناك، بر آن سپاه حمله كرد و شمشير خود را بر ابن فضيل فرود آورد و او دست خود را سپر قرار داد و دستش از مرفق جدا شد و فريادي كشيد كه لشكريان شنيدند و اهل كوفه حمله كردند تا او را نجات دهند ولي او زير سم اسبان پامال و هلاك شد.
همین که غبار فرو نشست، دیدم امام حسین (عليه السلام) بالای سر آن جوان ایستاده و او را در حال احتضار است و پاهای خود را بر زمین می ساید. امام حسین(عليه السلام) فرمود: "از رحمت خدا و عنایت الهی دور باد! مردمی که تو را کشتند. روز قیامت کسی که با کشندگان تو مخاصمه کند، جدّ و پدر تو خواهند بود." پس از آن فرمود:
"به خدا قسم، سخت است بر عموی تو که او را بخوانی و او جواب نگوید یا جواب بگوید ولی برای تو سودی نداشته باشد. به خدا قسم امروز روزی است که عموی تو، دشمنش زیاد، و یاورش کم است."
سپس آن جوان را به سینه خود چسباند و در میان کشتگان اهل بیت خود برد و بر زمین نهاد.
چون حسین(عليه السلام) دید جوانان و دوستانش کشته شدند و روی زمین افتادند، آماده شهادت و جانبازی در راه خدا شد و با صدای بلند فرمود: "آیا کسی هست که دشمنان را از حرم رسول خدا دور سازد؟ آیا خداپرستی هست که برای خدا ما را یاری کند؟" این سخنان به گوش بانوان رسید و صدا به گریه و زاری بلند نمودند.
طفل شیرخوار:
حسین(عليه السلام) در خیمه آمد و به زینب فرمود: "فرزند کوچک مرا بده تا با او وداع کنم."طفل را روی دست گرفت و خواست او را ببوسد که ناگاه حرمله بن کاهل اسدی(لعنه الله علیه) او را هدف تیر قرار داد. آن تیر در حلق کودک جای گرفت و از دنیا رفت. حسین(عليه السلام) فرمود: "این طفل را بگیر." و دست خود را زیر گلوی او میگرفت و چون دستش از خون لبریز میشد به سوی آسمان می پاشید و می فرمود: "این مصیبتها بر من سهل است، زیرا در راه خداست و خدای من می بیند."
حضرت باقر(عليه السلام) فرمود: "از آن خونهایی که حسین(عليه السلام) به سوی آسمان پاشید، قطره ای به زمین بازنگشت."
فداکاری و شهادت سردار کربلا:
راوی می گوید: تشنگی بر حسین(عليه السلام) سخت فشار می آورد. آن حضرت بالای شطّ فرات آمد، در حالی که برادرش عباس هم در خدمتش بود. سپاهیان ابن سعد به جنبش در آمدند و راه را بر او بستند.
مردی از قبیله بنی درام، تیری به سوی او افکند که در کام شریفش جای گرفت. حسین(عليه السلام) تیر را بیرون آورد و دست خود را زیر آن خون گرفت تا لبریز شد و آن را به زمین ریخت، فرمود: "خداوندا! به تو شکایت می کنم از ستم هایی که این مردم با پسر پیغمبرت می نمایند." پس از آن لشکر، بین عباس(عليه السلام) و حسین(عليه السلام) جدایی انداختند و دور عباس حلقه زدند و او را از هر طرف احاطه کردند تا او را شهید نمودند. حسین(عليه السلام) در شهادت او سخت گریست. در همین مقام است که شاعر می گوید: "سزاوارترین مردم برای گریستن آن کسی است که حسین(عليه السلام) را از مصیبت خود، به گریه انداخت: برادر حسین(عليه السلام) و فرزند پدر او یعنی ابوالفضل به خون آغشته. آنکه با او مواسات و همراهی نمود و هیچ چیزی را از همراهی حسین(عليه السلام) باز نداشت و در حال تشنگی به آب فرات رسید ، و چون حسین(عليه السلام) تشنه بود آب نیاشامید."
سالار شهیدان به کارزار می رود:
پس از آنکه اصحاب و یاران به شهادت رسیدند، حسین(عليه السلام) لشکر را به جنگ طلبید و هر کس مقابل او می رفت به قتل می رسانید، تا آنکه عده زیادی از آنان را کشت. در حال کارزار می فرمود:
"کشته شدن در راه خدا بهتر است از زیر بار ننگ رفتن. و عار و ننگ بهتر از دخول در آتش دوزخ می باشد."
یکی از راویان میگوید: به خدا قسم هرگز ندیده بودم کسی را که سپاه دشمن او را احاطه کرده باشد و فرزندان و اهل بیت و یاران او کشته شده باشند، با این حال قویدل و نیرومندتر از حسین(عليه السلام) بوده باشد. همین که آن لشکر، بر او حمله می کردند، شمشیر می کشید و بر آنان حمله می کرد و آنها همانند گلّه گرگ زده پراکنده می شدند. حضرت، بر آن جماعت که شماره آنها به سی هزار نفر می رسید حمله می کرد و آنان چون ملخ هایی که پراکنده میشوند از مقابل وی فرار می کردند و سپس به مرکز خود بر میگشت و پیوسته بر زبانش ورد " لاحول ولا قوه الا بالله" بود و پیوسته با آنان می جنگید، تا آنکه لشکر بین او و خیمه ها حایل شد. حسین(عليه السلام) فریادزد:
"وای بر شما ای پیروان آل ابی سفیان! اگر دین ندارید و از روز معاد هم ترس ندارید پس حداقل در دنیای خود آزادمرد باشید و به اصل و حسب خود رجوع کنید، اگر عرب هستید، آنگونه که خود گمان دارید."
شمر گفت: ای پسر فاطمه چه میگویی؟ فرمود:
"من با شما جنگ میکنم و شما با من میجنگید. زنان که گناهی ندارند. تا من زنده هستم نگذارید سرکشان و طاغیان شما، متعرّض حرم من شوند."
شمر گفت: "این مطلب را قبول کردیم." ولی همگی آماده جنگیدن و کشتن او شدند. حسین(عليه السلام) به آنان حمله ور شد و لشکر نیز حمله را آغاز کرد. در آن موقع حسین(عليه السلام) جرعه آبی طلبید، ولی مضایقه کردند و او را آب ندادند تا هفتاد و دو زخم بر بدن شریفش وارد شد.
چون ضعف بر بدن او غلبه کرد لحظه ای ایستاد تا استراحت کند. همان طور که ایستاده بود سنگی بر پیشانی او اصابت کرد و خون از پیشانی اش جاری گشت. دامان جامه خود را گرفت که خون را از پیشانی اش پاک کند. ناگاه تیر سه شعبه زهرآلودی رسید و در قلب آن حضرت فرو رفت.
حسین(عليه السلام) فرمود: "بسم الله وبالله و علی مله رسول الله." سپس سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت: "خداوندا! تو میدانی که این لشکر کسی را میکشند که جز او پسر دختر پیغمبری بر روی زمین وجود ندارد." پس از آن دست برد و تیر را از پشت سر بیرون آورد و خون مانند ناودان جاری گردید و از اثر آن قدرت جنگ از سلب شد و متوقف شد ولي هر كس كه نزديك او مي آمد براي اين كه نزد خدا، خون حسين را به گردن نگيرد از او دور مي شد تا آنكه شخصي از قبيله كنده كه او را مالك بن نسر مي گفتند، نزد حسين(عليه السلام) آمد و زبان به دشنام او گشود و با شمشير بر سر آن حضرت زد كه عمامه را شكافت و بر سرش نيز وارد آمد و عمامه اش پر از خون شد.
حسين(عليه السلام) دستمالي جست و بر سر خود بست و كلاهي يافت و بر سر نهاد و عمامه بر سر بست. سپاه ابن زياد كمي مكث كردند و دوباره برگشتند و اطراف او را گرفتند.
شهادت عبدالله بن الحسن(عليه السلام):
در اين هنگام عبدالله بن الحسن بن علي(عليه السلام) كه كودكي نابالغ بود، از خيمه زنها بيرون آمد و نزديك حسين(عليه السلام) ايستاد. زينب(سلام الله عليها) خود را به او رسانيد تا او را نگه دارد، ولي شديدا امتناع كرد و گفت:" به خدا قسم، از عمويم هرگز دور نمي شوم." در آن وقت بحر بن كعب"يا ابجر بن كعب" و به قولي حرملت بن كاهل ( لعنت الله عليهما) شمشير خود را بر حسين(عليه السلام) فرود آورد. آن كودك گفت:" واي بر تو اي حرامزاده، آيا مي خواهي عموي مرا بكشي؟"
ولي آن ناپاك شمشير را بر حسين (عليه السلام) فرود آورد. كودك دست خود را سپر شمشير قرارداد و دستش به پوست آويخت و فرياد: يا عماه! حسين(عليه السلام) او را دربغل گرفت و به سينه چسبانيد و فرمود:
"برادر زاده! براين مصيبتي كه بر تو وارد آمده است صبر كن و از خداوند طلب خبر نما! زيرا خداوند تو را به پدران صالحت ملحق مي كند." ناگاه حرملت بن كاهل تيري بر او زد و او را در دامان عمويش، حسين(عليه السلام) به قتل رسانيد. پس از آن شمر بن ذي الجوشن به خيمه امام حسين(عليه السلام) حمله نمود و آن را به نيزه خود سوراخ كرد وگفت:" آتش بياوريد تا خيمه را با هر كه در آن است بسوزانم." حسين(عليه السلام) به او فرمود: " اي پسر ذي الجوشن تو آتش مي طلبي كه اهل بيت مرا بسوزاني؟ خدا تو را به آتش جهنم بسوزاند."
شبث آمد و شمر را به خاطر اين كار، سرزنش و توبيخ نمود. شمر شرمگين شد و منصرف گرديد.
حسين(عليه السلام) فرمود: جامه اي براي من بياوريد كه بي ارزش باشد تا كسي در آن رغبت نكند، تا من زير لباسهاي خود بپوشم و بدنم برهنه نماند. جامه تنگ و كوچكي به خدمتش آوردند. فرمود: اين جامه را نمي خواهم زيرا لباس اهل ذلّت است ولي جامه كهنه اي گرفت و آن را پاره كرد و زير لباسهايش پوشيد.با اين حال ابجر بن كعب آن را نيز از بدنش بيرون نمود. جامه ديگر كه از بافته هاي يمن بود طلبيد و آن را پاره كرد و پوشيد. علت پاره كردن جامه اين بود كه پس از شهادت آن را از بدنش بيرون نكنند، ولي پس از كشته شدن آن حضرت، ابجر بن كعب آن را نيز از بدنش بيرون نمود و حسين(عليه السلام) را برهنه روي زمين گذاشت ولي در اثر اين كار، هر دو دستش در تابستان مانند دوچوب خشك، مي خشكيد و در زمستان تر بود و خون و چرك از آن مي آمد اين گونه بود تا هلاك شد.
راوي مي گويد: چون بر اثر كثرت زخمها ، ضعف بر حسين(عليه السلام) غلبه كرد و تيرهاي دشمن در بدنش مانند خارهاي بدن خارپشت نمايان گرديد، صالح بن وهب مزني نيزه اي بر پهلوي او زد كه از اسب بر زمين افتاده و نيمه طرف راست صورتش روي زمين قرار گرفت. در آن حال مي گفت:" بسم الله وبالله و علي مله رسول الله" پس از آن از روي زمين برخاست. در اين موقع زينب(سلام الله عليها) از در خيمه بيرون آمد و با صداي بلند فرياد مي زد:" برادرم! سرورم! سرپرست خانواده ام!" و مي گفت: " اي كاش آسمان بر سر زمين خراب مي شد و اي كاش كوهها مي پاشيد و بر روي مي ريخت."
در آن هنگام شمر به سپاه خود صيحه زد و گفت: "منتظر چيستيد و چرا كار حسين را تمام نمي كنيد؟!" لشكر از هر طرف هجوم آوردند. رزعه بن شريك شمشيري بر شانه چپ حسين(عليه السلام) زد.آن حضرت نيز شمشيري بر او زد و او از پاي در آمد.
شخص ديگري شمشير بر دوش حسين(عليه السلام) زد كه به صورت، روي زمين افتاد و رنج و تعب بر او مستولي شد به حدي كه چون مي خواست برخيزد، با زحمت برمي خاست و از شدت و فشار ضعف بر زمين مي افتاد. سنان بن انس نخعي نيزه اي برگلوي حسين(عليه السلام) زد و باز بيرون آورد و در استخوانهاي سينه او فرود برد، سپس تيري به سوي حسين(عليه السلام) انداخت، آن تير بر گلوي او وارد آمد. در اثر آن تير بر زمين افتاد. سپس برخاست و نشست و تير را از گلو خود خارج نمود و هر دو دست خويش را زير خون ها گرفت و چون پر شد، بر سر و محاسنش ماليد و فرمود:" با اين حال خدا را ملاقات مي كنم كه به خون خود خضاب گرده ام و حق مرا غصب كرده اند."
عمر بن سعد به مردي كه طرف راستش ايستاده بود، گفت:" واي بر تو! پياده شو و برو حسين را راحت كن. خولي بن يزيد اصبحي خواست كه سر از بدن حسين(عليه السلام) جدا كند، ولي لرزه بر بدنش افتاد و برگشت. سنان بن انس نخعي پياده شد و شمشير بر گلوي حسين(عليه السلام) زد و گفت:" به خدا قسم سر تو را جدا مي كنم و مي دانم تو پسرپيغمبر هستي و از جهت پدر و مادر بهترين مردمي." پس از آن سر مقدس آن بزرگوار را از بدن جدا كرد. در اين مقام است كه شاعر گفته است:
"چه مصيبتي مي تواند با مصيبت حسين(عليه السلام) برابري كند، در آن روز كه دستهاي ناپاك و جنايتكار سنان بن انس او را به قتل رسانيد و سر از بدنش جدا كرد.
ابو طاهر محمد بن حسين نرسي در كتاب"معالم الدين" روايت مي كند كه امام صادق (عليه السلام) فرمود:"چون حسين(عليه السلام) كشته شد، فرشتگان به خروش آمدند و گفتند: خدايا! اين حسين برگزيده تو و پسر دختر پيغمبر تو است كه اين مردم او را كشتند! خداوند متعال صورت حضرت قائم، امام زمان (عجل الله فرجه الشّريف) را به آنان نشان داد و فرمود: به دست اين مرد، براي حسين از دشمنانش انتقام مي كشم."
و روايت شده است كه مختار همين سنان بن انس را گرفت و انگشت او را بندبند جدا كرد و سپس دستها و پاهاي او را قطع نمود و ديگي پر از روغن زيتون كرد و به جوش آورد و او را درآن انداخت و آن ناپاك در اضطراب و وحشت بود، تا هلاك شد.
راوي مي گويد: در اين هنگام غبار شديدي كه سياه و تاريك بود، آسمان را فرا گرفت و باد سرخي در آن تاريكي وزيد به گونه اي كه چشم، چشم را نمي ديد و لشكر گمان كردند عذاب بر آنها نازل شده است. ساعتي بر اين حال ماندند تا آنكه هوا روشن شد.
پاسخ امام علیه السلام به نامه اهل کوفه:
بسم الله الرحمن الرحيم
از حسين بن علي به جامعه مومنين و مسلمين اما بعد هاني و سعيد آخرين فرستادگان شما بودند كه نامه شما را به من تسليم كردند.
من از مضمون نامه شما مطلع شدم .
نو شته ايد: ما امامي نداريم به سوي ما بيا شايد خداوند به وسيله تو ما را به حق هدايت و راهنمايي فرمايد من برادرم و پسر عمم و شخصيت مورد وثوق و اعتماد از ميان اهل بيتم- مسلم بن عقيل- را به سوي شما مي فرستم. اگر او براي من بنويسيد كه نظر اكثريت شما و بخصوص فرزانگان و مردان شايسته شما مطابق با نامه هايي است كه نوشته ايد به سوي شما خواهم آمد انشاالله .
و من به جان خود سوگند ياد مي كنم كه امام برحق تنها كسي است كه بر اساس كتاب خدا حكومت كند و در جامعه با عدل و قسط رفتار نمايد و متدين به دين حق باشد و خود را بر انجام دستورات دين ملزم و متعهد بداند. والسلام.
خبر قتل هاني ، به مسلم بن عقيل رسيد. مسلم با تمام كساني كه با او بيعت كرده بودند ،براي جنگ با ابن زياد از خانه خارج شد. عبيدالله به دارالاماره پناه برد و درهاي آن را محكم بست و اصحابش با ياران مسلم به جنگ و كشتن يكديگر مشغول شدند و كساني كه با او در داراالامار بودند بر بام قصر رفتند و اصحاب مسلم را به آمدن لشكرهاي شام، تهديد مي كردند.
آن روز به همين ترتيب گذشت تا شب فرا رسيد و هوا تاريك شد. اصحاب مسلم كم كم پراكنده مي شدند و به يكديگر مي گفتند"براي چه ما آتش فتنه را دامن زنيم؟شايسته آن است كه در خانه هاي خود بنشينيم و به مسلم و ابن زياد كاري نداشته باشيم ، تا خداوند بين آنان اصلاح كند. همه رفتند و به جز ده نفر كسي با مسلم، باقي نماند.
در اين هنگام مسلم به مسجد آمد تا نماز مغرب را بخواند. آن ده نفر نيز رفتند چون مسلم چنين ديد، غريبانه از مسجد خارج شد و در كوچه هاي كوفه راه مي رفت تا درب خانه زني رسيد كه او را "طوعه" مي گفتند از او آب خواست. آن زن آب آورد و مسلم آشاميد، سپس از او پناه خواست. آن زن او را در خانه خود جاي داد، ولي پسرش، ابن زياد را از قضيه آگاه نمود.
عبيد الله محمد بن اشعث را طلبيد و او را با گروهي مامور برای آوردن مسلم فرستاد. آنان تا پشت ديوار خانه آن زن آمدند.مسلم چون صداي سم اسبان را شنيد،زره پوشيد و بر اسب خود سوار شد و به جنگ با آنان پرداخت عده اي را كشت. محمد بن اشعث فرياد زد: "اي مسلم! تو در اماني". مسلم گفت".امان مردم حليه باز و فاجر امان نخواهد بود".پس از آن به جنگ مشغول شد .
مسلم و هاني و شهادت آنان:
ابن زياد، بكير بن حمران را مامور نمود كه مسلم را بر بام دارالاماره ببرد و به قتل برساند. مسلم در بين راه تسبيح خدا مي گفت، و از خدا طلب آمرزش مي كرد و درود بر رسول خدا مي فرستاد تا بالاي بام رسيد. سر ازبدنش جدا كردند.كشنده او با وحشت زيادي از بام فرود آمد. ابن زياد گفت:"تو را چه مي شود؟"
گفت: " اي امير موقعي كه مسلم را مي كشتم، مرد سياه روي بد صورتي را ديدم كه برابر من ايستاده و انگشتان خود را به دندان مي گزد- يا گفت:لبهاي خود را مي گزيد- و من از ديدن او به اندازه اي ترسيدم كه هرگز چنين ترسي در دل من راه نيافته بود."
ابن زياد گفت:"شايد از كشتنن مسلم تو را وحشت گرفته است؟"
سپس دستور داد هاني را بياورند.او را براي كشتن نزد ابن زياد بردند.در آن هنگام هاني مي گفت:كجا هستند مردم مذحج، كجا هستند طايفه من و كجايند خويشان من؟جلاد گفت: گردنت را جلو بياور گفت بخدا قسم در بخشيدن جان سخي نيستم و شما را بر كشتن خود ياري نمي كنم. غلام ابن زياد كه او را رشيد مي گفتند،شمشير زد و او را به قتل رسانيد.
عزيمت حسين به سوي عراق:
حسين روز سه شنبه سوم ذيحجه و به قولي روز چهازشنبه هشتم ذيحجه سال شصست هجري، پيش از آنكه از شهادت مسلم مطلع شود از مكه خارج شد زيرا حسين (عليه السلام) روزي از مكه بيرون آمد كه در همان روز مسلم به شهادت رسيده بود.
روايت شده كه چون حسين (عليه السلام) تصميم گرفت به سوي عراق برود، مقابل جمعبت ايستاد و پس از حمد خداوند متعال و درود بر رسول خدا خطبه اي به اين مضمون ايراد فرمود:
"اينك راه مرگ بر فرزندان آدم ترسيم شده است و براي آنها چون گردنبند براي دختران جوان. من مشتاق ديدن پيشينيان خويشم، مانند اشتياقي كه يعقوب به ديدار يوسف داشت.سرزميني براي كشته شدن من انتخاب شده است كه به آن خواهم رسيد و گويا مي بينم كه اعضاي بدنم را گرگهاي بيابان،در زميني بين نواويس و كربلا پاره پاره مي كنند، تا شكمهاي گرسنه خود را سير گردانند و انبانهاي خالي خويش را پر كنند.
آري از سرنوشت نمي توان گريخت.آنچه خداوند به آن خشنود است ما اهل بيت هم خشنوديم و بر بلياتي كه از جانب خدا باشد صبر مي كنيم و مي دانيم او مزد صابرين را به ما عطا مي كند. ما كه پاره تن پيغمبر خدا هستيم از او جدايي نداريم و در بهشت با او خواهيم بود. بدين گونه رسول خدا خشنود خواهد شد و به وعده اي كه خداوند به رسولش داده وفا مي شود هر كس براي جانبازي در راه ما آماده است و از شهادت و ملاقات خداون خشنود، مي شود با ما بيايد . زيرا به ياري خدا انشاء الله بامدادان از مكه خارج مي شويم.
حركت كاروان حسيني از مكه:
ساعات آخر شب بود كه حسين (عليه السلام)از مكه حركت كرد و چون اين خبر به محمد بن حنفيه رسيد. آمد و مهار ناقه اي كه آن حضرت سوار بود بگرفت و گفت: برادر جان مگر تو به من وعده ندادي كه در سخن من تاملي كني ؟فرمود: بلي . عرض كرد:پس چرا در رفتن شتاب نمودي؟
حسين گفت پس از رفتن تو رسول خدا نزد من آمد و فرمود.
اي حسين برو به سوي عراق زيرا خدا مايل است تو را كشته ببيند.
محمد بن حنفيه گفت انا لله و انا اليه راجعون اكنون كه براي كشته شدن مي روي اين زنها را براي چه با خود مي بري حسين (عليه السلام) گفت: رسول خدا به من فرمود: خداوند مي خواهد اين زنان را اسير ببيند. در اين موقع محمد بن حنفيه وداع كرد و رفت.
محمد بن بعقوب كليني در كتاب "رسائل" از حمزه بن حمران، نقل مي كند كه :ما داستان خروج حسين (عليه السلام) و تخلف كردن محمد بن حنفيه را از همراهي او نقل مي كرديم. در مجلسي كه امام صادق(عليه السلام)حضور داشت. به من فرمود:اي حمزه حديثي براي تو بگويم كه بعد از اين مجلس، راجع به محمد بن حنفيه چيزي از من سوال نكني و آن حديث اين است:
چون حسين(عليه السلام) از مكه حركت كرد، كاغذي طلبيد و در آن نوشت:
بسم الله الرحمن الرحيم
از جانب حسين بن علي به طايفه بني هاشم اما بعد. هركس با من به شهادت مي رسد و كسي كه تخلف كند به پيروزي دست نخواهد يافت. والسلام.
فرشتگان و در خواست ياري حسين(عليه السلام):
چون حسين(عليه السلام) از مكه حركت کرد افواجی از فرشتگان كه رسول خدا (صلیاللّهعلیه وآله) را ياري نموده بودند- در حالي كه جنگ افزار در دست داشتند و بر اسبهاي بهشتي، سوار بودند، آن حضرت را ملاقات كردند و بر او سلام نمودند و گفتند: اي حجت خدا ! ذات مقدس باريتعالي در بسياري از جنگها به وسيله ما ، جدت رسول خدا را ياري كرد و اينك ما را براي تو فرستاده است.
حسين(عليه السلام) به آنها فرمود: وعده گاه من و شما سرزميني است كه من در آنجا كشته مي شوم و آن سرزمين كربلا ست. وقتي كه من در آن جا رسيدم، نزد من آييد. فرشتگان گفتند: ما از جانب حق تعالي ماموريم فرمان تو را اطاعت كنيم. اگر مي ترسي كه دشمنانت بر تو بتازند ما در خدمت تو باشيم؟ فرمود: آنان نمي توانندآزاري به من برسانند تا به زمين كربلا برسم.
سپس گروهي از مومنين جن، نزدحسين(عليه السلام)آمدند و گفتند: ما شيعيان و ياوران تو هستم، هر چه مي خواهي به ما امر كن و اگر دستور دهي تمام دشمنانت را نابود مي كنيم و تو در وطن خويش بمان.
ابو عبدالله در حق آنها دعا كرد و به آنان فرمود: مگر شما قرآن را كه بر جدم رسول خدا (صلیاللّهعلیه وآله)نازل شده است نخوانده ايد؟
كه مي فرمايد: يعني: به مردم بگو اگر در خانه هاي خود بمانيد، آنهايي كه مقدر شده است كه كشته شوند،به سوي قبرهاي خود خواهند رفت ماندن در مدينه نتيجه ندارد . اگر من در خانه خود بمانم اين مردم شقي به چه وسيله امتحان شوند و چه كسي در قبر من بخوابد؟در صورتي كه خداوند روزي كه زمين را مي گسترد، آن را براي من برگزيده و پناه شيعيان و دوستان ما گردانيده است. اعمال ايشان را در آنجا قبول مي كند و دعاي آنان را در آنجا اجابت مي فرمايد. شيعيان ما در آن زمين مسكن مي كنند و براي آنها در دنيا و آخرت امان خواهد بود. ولي شما روز شنبه كه روز عاشورا است ، نزد من بياييد.
در روايت ديگري نقل شده كه حضرت به آنها فرمود: در روز جمعه كه من در پايان آن روز كشته مي شوم و ديگر كسي از اهل بيت و خويشان و برادارن من باقي نمي ماند و سر مرا براي يزيد مي برند،نزد من حاضر شويد.
مومنين جن گفتند: به خدا قسم اگر اطاعت امر تو واجب نبود، با تو مخالفت مي كرديم و تمام دشمنان تو را پيش از آنكه به تو آسيبي برسانند مي كشتيم.حسين(عليه السلام) فرمود:به خدا قسم قدرت ما براي كشتن آنها بيش از شما است، ولي نظر ما اين است كه بر همه اتمام حجت شود تا آنهايي که هلاك مي شوند از روي "بينه" به هلاكت رسند و كساني كه به سعادت مي رسند نيز از روي "بينه" بدان نائل شوند.
شهادت قيس بن مسهٌر:
حسن (عليه السلام) نامه اي به سليمان بن صرد خزاعي و مسيب بن نجبه و رفاعت بن شدٌاد و جمعي از شيعيانش كه در كوفه بودند،نوشت و آن را توسط قيس بن مسهٌر صيداوي فرستاد.
قيس نزديك كوفه رسيده بود كه حصين بن نمير، مامور ابن زياد او را ديد. خواست او را را بازرسي كند،قيس نامه حسين(عليه السلام) را بيرون آورد و آن را پاره پاره كرد.حصين او را نزد ابن زياد برد.عبيدالله پرسيد: "تو كيستي؟"
گفت:مردي از شيعيان اميرالمومنين علي بن ابي طالب(عليه السلام) و از شيعيان فرزندان او هستم."
گفت:براي چه نامه را پاره كردن؟
قيس گفت:براي اين كه تو از مطلب آن مطٌلع نشوي.
ابن زياد پرسيد:نامه از جانب كي و به سوي چه كسي بود؟ گفت : از حسين(عليه السلام) به جمعي از اهل كوفه بود،كه من نامهاي آنان را نميدانم.ابن زياد غضبناك شد و گفت:به خدا قسم تو را آزاد نمي كنم تا نام آنان را بگويي، يا بر فراز منبر روي و به حسين بن علي و پدرش را دشنمام دهي و ناسزا گوئي وگرنه تو را با شمشير قطعه قطعه مي كنم.
قيس گفت : نام آن جماعت را به تو نخواهم گفت، ولي حاضرم بر منبر بروم و پدرش...
سپس بالاي منبر آمد و حمد و ثناي خداوند نمود و بر رسول خدا (ص) درود فرستاد و براي علي بن ابي طالب و حسن و حسين (عليه السلام) بسيار طلب رحمت كرد و بر عبيدالله بن زياد و پدرش و بر سركشان بني اميه لعنت گفت، پس از آن گفت:
"ايها الناس! من فرستاده حسين(عليه السلام)به سوي شما هستم و او در فلان زمين است، به سوي او رويد و او را ياري كنيد."
اين خبر به ابن زياد رسيد. دستور داد او را بالاي قصر دارالاماره به زمين انداختند و به شهادت نائل شد.
چون خبر شهادت او به حسين(عليه السلام) رسيد، گريه كرد و گفت: خداوندا! براي ما و شيعيان ما جايگاه نيكويي قراره بده و از راه مرحمت ،در مكاني، ما و آنها را جمع فرما ، زيرا تو بر همه چيز توانايي.
و روايت شده است كه حسين(عليه السلام) اين نامه را از منزلي كه معروف به "حاجز"بود فرستاد، و جايي غير از اين منزل هم نقل شده است.
جلوگيري حرٌ بن يزيد:
دو منزل به كوفه مانده بود كه ناگاه حرٌبن يزيد با هزار سوار بر حسين(عليه السلام) وارد شد. حضرت پرسيد: آيا براي ما آمده اي، يا براي جنگ ما ؟حرٌ گفت :" يا ابا عبدالله! به جنگ شما آمده ام ."
حسين(عليه السلام) فرمود: "لا حول ولا قوة إلا بالله العلي العظيم " وسخناني به يكديگر گفتند. تا آنكه ابا عبدالله(عليه السلام) گفت: "اگر شما با نامه اي كه فرستاديد، و با آنچه فرستادگان شما گفتند مخالف است، به همان جايي كه آمده ام باز مي گردم."حرٌ و يارانش از م اجعت او جلوگيري كردند.
حرٌگفت:" يأبن رسول الله! راهي را انتخاب كن و برو كه نه به كوفه روي و نه به مدينه، تا من نزد ابن زياد عذري داشته باشم و بگويم حسين(عليه السلام) از راهي رفته بود كه من او را نديم." اباعبدالله راه دست چپ را انتخاب فرمود و به "عذيب هجانات"رسيد. در اين موقع نامه ابن زياد را به حرٌدادند. در آن نامه او را در امر حسين سر زنش نموده و دستور داده بود كار را بر او سخت بگيرد.
حرٌ و يارانش سر راه حسين(عليه السلام)را گرفتند و او را از رفتن منع كردند. حضرت فرمود: مگر تو نگفتي كه راه خود را بگردانيم و به راهي برويم كه غير از راه كوفه و مدينه باشد؟
گفت:"بلي، وليكن نامه امير عبيدالله به من رسيده و در آن نامه مرا امر كرده است بر تو سخت گيري كنم، و جاسوسي بر من گماشته كه دستورات او را اجرا نمايم".
پس از آن حسين(عليه السلام) ميان اصحاب خود بر پا ايستاد. حمد و ثناي الهي نمود و درود بر جدش رسول خدا (صلیاللّهعلیه وآله) فرستاد و سپس فرمود:
اي مردم! شما آنچه را كه براي ما پيش آمده است مي بينيد به راستي دنيا تغيير نموده و زشتيهاي خود را آشكار ساخته و نيكيهايش روي گردانده است و پيوسته برخلاف مراد انسان عمل مي نمايد. ولي ازدنيا چييزي باقي نمانده است مگر مقدار كمي به اندازه قطراتي كه پس از ريختن آب در ظزف مي ماند و جز يك زندگي پست كه مانند زمين شور زار است . مگر نمي بينيد به حق عمل نمي شود و از باطل جلوگيري نمي گردد و نتيجه آن اين است كه مومن خواستار مي شود به شهادت در راه حق مي شود و به راستي مرگ را بجز سعادت و زندگي با ستمكاران را جز ملالت و سختي نمي بينم.نوع مردم برده و بنده دنيا هستند و نام دين را تنها بر زبان مي رانند تا روزي كه زندگيشان بر وفق مراد باشد ، از دين دم مي زنند ولي اگر در محاصره بلاها قرار بگيرند و به بوته آزمايش درآيند، معلوم مي شود كه دين داران حقيقي تعدادشان اندك است.
"زهير بن قين" برخاست و گفت :"يأبن رسول الله! ما سخنان تو را شنيديم. اين دنياي فاني نزد ما ارزشي ندارد. اگر هم دنيا پايدار بود و ما در آن جاويدان بوديم، كشته شدن در راه تو را بر آن زندگي هميشگي دنيا ترجيح مي داديم.
بعد از او "هلال بن نافع بجلي"ايستاد و گفت :"به خدا قسم ما ازشهادت و مرگ باكي نداريم و بر همان نيٌت و بصيرت خود، باقي هستيم. با دوستان تو دوست ، و با دشمنانت دشمنيم". پس از او "برير بن خضير" برخاست و گفت : اي پسر پيغمبر! به خدا قسم خداوند به وجود تو بر ما منٌت گذاشت كه براي ياري تو بجنگيم و بدنهاي ما در راه تو قطعه قطعه شود و در عوض جدٌت روز قيامت شفيع ما باشد".
ولادت امام حسین (علیه السلام)، در شب پنجم ماه شعبان سال چهارم هجری، و به روایتی روز سوم آن واقع شده است. برخی نیز می گویند در اواخر ماه ربیع الاول سال سوم هجری بوده است.
چون حسین متولد شد، جبرئیل با هزار فرشته برای تهنیت بر رسول خدا (صلی اللّه علیه وآله) مشرف شدند و فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها) فرزند خود را نزد پدر آورد. آن حضرت از دیدن او شادمان شد و او را حسین نامید.
چون امام حسین (علیه السلام) دو ساله شد، سفری برای پیغمبر (صلی اللّه علیه وآله) پیش آمد. در بین راه ناگهان آن حضرت ایستاد و فرمود: "انا لله وانا اليه راجعون" و اشک از دیدگانش سرازیر شد. علّت گریه را سوال کردند، فرمود: اینک جبرئیل به من از زمینی که نزدیک شط فرات و نام آن "کربلا" است خبر می دهد. فرزندم حسین پسر فاطمه (سلام اللّه علیها) را در آن سرزمین می کشند.
روزی حسین بن علی (علیهما السلام) به منزل برادرش حسن (علیه السلام) وارد شد و چون نگاهش به برادر افتاد اشک از دیدگانش سرازیر گردید. حسن (علیه السلام) پرسید: چرا گریه می کنی؟ فرمود: گریه ام از ظلم وستم هایی است که بر شما وارد می شود. امام حسن (علیه السلام) فرمود: ظلمی که بر من وارد خواهد شد زهری است که در خفاء و پنهانی به من می نوشانند و بدان وسیله مرا مسموم می گردانند وبه قتل می رسانند ولی "لایوم کیومک یا ابا عبدلله"هیچ روزی را در عالم مانند روز شهادت تو نمی توان یافت. زیرا سی هزار نفر که همه آنان ادعای اسلام و پیروی از امّت جدّ ما محمد (صلی اللّه علیه وآله) را می نمایند دورت را می گیرند و برای کشتن و ریختن خون تو، هتک حرمت و اسیر کردن زن و فرزندان و غارت کردن متاع تو آماده می شوند. در این موقع است که خداوند لعنت و نفرین خود را به بنی امیّه متوجّه می گرداند و آسمان خون می بارد و خاکستر می پاشد و همه چیز حتّی حیوانات وحشی در صحراها و ماهیان دریاها، در مصیبت تو خواهند گریست.
هنگامی که معاویه در ماه رجب سال 60 هجری هلاک شد، یزید به فرماندار مدینه ولید بن عتبه نامه ای نوشت و به او دستور داد که برای من از تمامی اهل مدینه به خصوص از حسین (علیه السلام) بیعت بگیر، و اگر حسین از بیعت امتناع کرد سرش را از بدنش جدا کن و برای من بفرست.
ولید، مروان را به حضور خواست و نظر او را در این موضوع جویا شد و با وی در این مورد مشورت کرد.
مروان گفت: حسین (علیه السلام) هرگز تن به بیعت نمی دهد. اگر من به جای تو بودم و قدرتی که اکنون در دست توست می داشتم، بدون درنگ حسین را می کشتم.
ولید گفت: در چنین وضعی آرزو می نمودم هرگز به دنیا نمی آمدم که اقدام به چنین کاری کنم و این ننگ بزرگ را به گردن بگیرم.
پس از آن مأمور فرستاد تا امام حسین (علیه السلام) را به خانه خویش فرا خواند. امام حسین (علیه السلام) با سی نفر از اهل بیت و دوستدارانش به منزل ولید آمد. ولید خبر مرگ معاویه را به اطلاع او رسانید و در خواست بیعت برای یزید را به او عرضه نمود.
امام حسین (علیه السلام) اظهار داشت: بیعت موضوع ساده ای نیست که بتوان درخفاء و پنهانی انجام داد، فردا وقتی مردم را به این منظور دعوت کردی، به ما نیز اطلاع بده .
مروان گفت:"امیر! گوش به سخنان حسین مده و عذر او را مپذیر و هر گاه از بیعت امتناع ورزید گردن او را بزن!
امام حسین (علیه السلام) غضبناک شد و فرمود:"وای بر تو ای پسر زن بدکاره! آیا فرمان کشتن مرا میدهی؟ به خدا قسم دروغ می گوئی و با این سخن، خودت را ذیل و خوار و مورد ملازمت قرار می دهی. "
پس از ان رو به جانب ولید نمود و فرمود:
"ای امیر! ما اهل بیت نبوت و معدن رسالتیم. ماییم که فرشتگان به خانه ما آمد و رفت دارند. خداوند رحمت خود را با ماآغاز نموده است و با ما نیز به پایان خواهدبرد. اما یزیدفردی است فاسق، شربخوار، خونریز،متجاهر به فسق و کسی مانندمن با شخصی چون او هرگز بیعت نمی کند. ولی شما امشب را به صبح برسانید و ما نیز شب را به صبح می بریم.شما نیک بنگرید و ما هم تأملی در کار خود می کنیم که کدام یک از ما برای مقام خلافت شایسته تریم؟! این سخن را گفت و از خانه ولید بیرون آمد.
مروان رو به جانب ولید کرد وگفت: گوش به نصیحت من ندادی و برخلاف گفته من رفتار کردی.
ولید گفت: وای بر تو! به من پیشنهاد می کنی که دین و دنیای خود را از دست بدهم؟! به خدا سوگند دوست ندارم که پادشاهی روی زمین از من باشد و حسین (علیه السلام) را کشته باشم. به خدای قسم باور نمی کنم کسی خون حسین(علیه السلام) را به گردن داشته باشد و خداوند را ملاقات کند، مگر آنکه کفه حسناتش بسیار سبک و آمرزش او غیر ممکن است. خداوند بسوی او نظر رحمت نمی کند و او را از گناه پاک نمی سازد و عذاب سختی در انتظار اوست.
آن شب گذشت. صبح دم که امام حسین (علیه السلام) از بیرون آمد تا اخبار و رویدادهای تازه را بشنود. مروان او را دیدار کرد و گفت: یا اباعبدالله من خیر خواه توام، نصحیت مرا گوش کن تا به سعادت برسی.
امام حسین (علیه السلام فرمود: نصیحت تو چیست ، برگو تا بشنوم ؟! گفت : من به تو سفارش می کنم که به یزید بن معاویه بیعت کنی، زیرا این کار برای دنیا و آخرت تو بهتر است.
امام حسین (علیه السلام) فرمود: انالله و انا الیه راجعون باید فاتحه اسلام را خواند، آنگاه که امت اسلام به حاکم و سلطانی مانند یزید مبتلا گردد.
روز سوم شعبان سال شصت هجری بود، امام حسین (علیه السلام ) به سوی مکه حرکت کرد و بقیه ماه شعبان و رمضان و شوال و ذی قعده را در مکه به سر برد.
عبدالله بن عباس و عبدالله بن زبیر، به خدمتش مشرف شدن و اظهار داشتنند:"شما در مکه بمانید". فرمود:"من از رسول خدا (صلی اللّه علیه وآله) دستوری دارم که باید آنرا انجام دهم".ابن عباس از نزد امام حسین (علیه السلام) بیرون آمد و در بین راه "واحسیناه" می گفت پس ار آن عبدالله بن عمر آمد و گفت:"بهتر آن است که با مردم گمراه صلح کنی و اقدام به جنگ نفرمایی".
فرمودند:"اءَما عَلِمْتَ اءَنَّ مِنْ هَوانِ الدُّنْيا عَلَى اللّهِ تَعالى اءَنَّ رَاءْسَ يَحْيَى بْنَ زَكِرِيّا اءُهْدِيَ إِلى بَغْيٍّ مِنْ بَغايا بَني إِسْرائيلَ" مگر نمی دانی که از پستی دنیا آن بود که سر یحیی را برای گردنکشی از گردنکشان بنی اسرائیل به هدیه بردند؟ آیا نمی دانی که بنی اسرائیل از طلوع فجر تا برآمدن آفتاب، هفتاد پیغمبر را می کشتند و سپس به بازار آمده و به معاملات و خرید و فروش خود مشغول می شدند و گویا هیچ کاری را انجام نداده اند. ولی خداوند در عذاب آنان تعجیل نکرد و به آنان مهلت داد و پس از سپری شدن مهلت، انتقام شدیدی از آنان گرفت. ای عبدالله از خشم و غضب خداوند بپرهیز! و از یاری من کوتاهی مکن!
اهل کوفه از تشریف فرمایی امام حسین(علیه السلام) به مکه و امتناع او از بیعت با یزید با خبر شدند و در خانه سلیمان بن صُرد خزاعی اجتماع کردند. آنگاه سلیمان بن صُرد برپا ایستاد و سخنانی را به آن جمعیت گوشزد نمود و در پایان سخن چنین گفت:"ای گزوه شیعیان همه شنیده اید که معاویه هلاک شد و برای ادای حساب نزد خدای خویش رفت و به نتیحه کارهای خود رسید و پسر یزید بر جای او نشست و نیز می دانید که حسین بن علی (علیه السلام) با او مخالفت کرده و از شرّ ستمکاران و طاغیانه و بنی امیّه به پناه خانه خدا شتافته است. شما شیعه پدر او هستید. امام حسین (علیه السلام) امروز به یاری و همکاری شما نیازمند است. اگر یقین دارید که او را یاری می کنید و با دشمنان او می جنگید، آمادگی خود را نوشته، به اطلاع او برسانید. اگر می ترسید که سستی و تنبلی در شما پدید آید، او را به حال خود گذارید و فریبش ندهید.
پس از آن نامه ای به این مضمون نوشتند.
"بسم الله الرّحمن الرّحیم. به پیش گاه حسین بن علی (علیهما السلام) از سلیمان بن صُرد خزاعی و مسیّب بن نجبه و رفاعة بن شدّاد و حبیب مظاهر و عبدالله بن وائل و گروهی از مومنان و شیعیان.
پس از تقدیم سلام، سپاس خداوندی را که دشمن تو و دشمن پدرت را هلاک کرد. آن مرد ظالم و خون خوار و ستمکار کاری که امارت امّت را از آنان سلب کرد و آنرا به ظلم و ستم تصرف نمود و بیت المال مسلمانان را غضب کرد و بدون رضایت ایشان خود را امیر آنان خواند و مردان نیک را کشت و نا پاکان را باقی گذاشت و مال خداواند را در تصرّف جباران و سرکشان قرار داد. دور باد از رحمت یزدان، چنان که قوم ثمود دور گردید. ما اکنون به جز شما امام و پیشوای نداریم، بسیار مناسب است که قدم رنجه فرموده و به شهر ما بیاید. امید است خداوند به وسیله شما ما را به راه سعادت راهنمایی کند. نعمان بن بشیر، والی کوفه در قصر دارالاماره است ولی ما در نماز جمعه و جماعت او حاضر نمی شویم و روزهای عید با او مصلی نمی رویم. اگر بشنویم که شما به سوی ما می آیید ، او را از کوفه بیرون نموده، روانه شام می کنیم. سلام بر تو ای فرزند پیغمبر، و بر روان پاک پدرت باد؟ وَالسَّلامُ عَلَيْكَ وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إِلاّ بِاللّهِ الْعَلِيِّ الْعَظيمِ . "
پس از نوشتن نامه، آنرا فرستادن دو روز صبر نموده، سپس جمعی را با نزدیک یکصدو پنجاه نامه، که هر یک از آنها به امضاء یک، دو، سه یا چهار نفر رسیده بود، بسوی امام حسین (علیه السلام) فرستادند. مضمون تمام نامه ها این بود که از آن حضرت دعوت نموده بودند که بسوی آنان برود.
ولی امام حسین (علیه السلام) با وجود این همه نامه، به سکوت می گذرانید و پاسخی به نامه های آنان نمی داد. تا آنکه در یک روز ششصد نامه به او رسید و نامه های دیگری نیز که پشت سر هم تقدیم خدمتش می شد که عدد آنها به دوازده هزار نامه رسید. پس از آن، این نامه که آخرین نامه هاست توسط هانی بن هانی سبیعی سعید بن عبدالله حنفی از اهل کوفه، خدمت امام حسین (علیه السلام)رسید.
"بسم الله الرّحمن الرّحیم به پیشگاه حسین بن علی(علیهما السلام) از طرف شیعیان او و پدرش امیر المومنین (علیه السلام).
پس از تقدیم سلام، مردم در انتظار شما هستند و کسی را به جز شما نمی خواهند. زود زود به جانب ما بیا ای فرزند پیغمبر، زیرا باغستان ها به سبزه آراسته و میوه ها رسیده و گیاه ها روییده و برگهای سبز بر زیبایی درختها افزوده اند. بیا به سوی ما، زیرا بر سپاه مجهز و آماده خود وارد می شوی وَالسَّلامُ عَلَيْكَ وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ وَ عَلى اءَبيكَ مِنْ قَبْلِكَ.
آنگاه حسین (علیه السلام) از آن دو نفری(هانی بن هانی و سعیدبن عبدالله حنفی) که نامه را آورده بودند پرسید: این نامه را چه کسانی نوشتند؟ گفتند: یابن رسول الله فرستادگان نامه عبارت بودند از شبث بن ربعی، حجّار بن ابجر، یزید بن حارث، یزید بن روُیم، عروت بن قیس ، عمرو بن حجّاج و محمد بن عمر بن عطارد.
در این موقع حسین (علیه السلام) برخاست و بین رکن و مقام، دو رکعت نماز خواند و از خداوند طلب خیر کرد.
سپس مسلم بن عقیل را طلبید و او را از جریان کار، آگاه نمود، و جواب نامه های مردم را نوشت و توسط مسلم فرستاد. در آن نامه وعده قبول درخواست ایشان را داده و نوشته بود من پسر عم خود مسلم بن عقیل را بسوی شما فرستادم تا هدف شما را بدست آورد و مرا از آن مطلع سازد.
مسلم نامه را گرفت و به کوفه آمد. اهل کوفه از نامه امام حسین (علیه السلام) و آمدن مسلم شاد شدند و او را در خانه مختاربن ابی عبیده ثقفی جای دادند. شیعیان به دیدن مسلم می آمدند و هر دسته ای که وارد می شدند، مسلم نامه امام حسین(علیه السلام) را می خواند. اشک شوق از دیدگان آنان جاری می شد و بیعت می کردند، تا این که هجده هزار نفر با او بیعت نمودند.
- جهت مکاتبه با دفتر، از قسمت ارسال نامه استفاده نمایید.
- به منظور استفتاء یا ارسال سوال شرعی، از قسمت ارسال سوال شرعی استفاده نمایید.
- جهت ارایه انتقاد و پیشنهاد به سایت دفتر، از قسمت ارتباط با پایگاه استفاده نمایید.
- از فرم زیر فقط برای ارایه نظرات در مورد محتوای همین صفحه استفاده نمایید.
- مسوولیت ارسال اشتباه بر عهده ارسال کننده آن است.