بسماللّهالرّحمنالرّحيم
مثل هميشه، دوستان عزيز شاعر، شب عيد ما را عيدتر و شيرينتر كرديد؛ انشاءاللّه موفق باشيد. شعرهائى كه خوانده شد، غالباً شعرهاى خوبى بود؛ بعضى داراى برجستگىهائى هم بود. اميدواريم انشاءاللّه كاروان شعر، بخصوص شعر غزلى در كشور با سرعت، با دقت، با جهتگيرىِ درست پيش برود و به بركت شعرهاى شماها، كشور عزيز ما و زبان فارسى بار ديگر بتواند هديهى باارزش خودش را به تمدن جهانى و فرهنگ جهانى، مخصوصاً فرهنگ منطقهاى، اهداء كند.
دو سه تا نكتهى كوتاه را من عرض ميكنم. يكى اينكه شعر در كشور ما خوب پيش رفته؛ منتها يك نكتهى اساسى وجود دارد؛ شعر بايد در خدمت ارزشها باشد. من انكار نميكنم كه شعر آئينهى احساس شاعر است و شاعر حق دارد احساس خود را، احساس شاعرانهى خود را، درك شاعرانهى خود را در قالب اشعارى كه قريحهى سرودن آن را خدا به او داده، بريزد و ارائه كند - اين را من كاملاً قبول دارم - منتها شعر به عنوان يك هنر والا، يك هنر برتر، به عنوان يك نعمت بزرگ الهى، يك مسئوليتى دارد؛ وظيفهاى هم دارد. غير از بيان احساسات، شعر مسئوليتى هم دارد. به نظر من آن مسئوليت عبارت است از اينكه بايد در خدمت دين و انقلاب و اخلاق و معرفت باشد. اگر چنانچه شعر اين مسئوليت را انجام داد، حق تحقق پيدا كرده است؛ يعنى كارى بحق انجام گرفته، كارى عادلانه صورت گرفته. بايد شعراى ما بروند در اين جهت مضمونآفرينى كنند، تلاش كنند، جوششهاى ذوق و درون خودشان را به اين سمت بكشانند. البته امروز و بخصوص در اين محفل ما خوشبختانه از اين چيزها كم نيست؛ ليكن من اصرار دارم كه در مجموعهى حركت شعرى كشور، انسان اين را محسوستر مشاهده كند.
ببينيد، بايد وظيفهى شعر به عنوان يك هنر، و وظيفهى شاعر به عنوان يك هنرمند، در قبال آفرينش، در قبال خداى متعال، در قبال تعهد اسلامى و انقلابى مشخص شود و اين وظيفه ادا شود. اين وظيفه، سوق دادن بندگان خداست به سوى خدا؛ بركشيدن و بالا بردن اخلاق و معرفت جامعه است. البته شعر وظائف ديگرى هم دارد، اما اساس اين است. شعر بايد بتواند به معرفت مردم، به دين مردم، به اخلاق مردم، به حركت انقلابى ملت ما - كه يك پديدهى بسيار پرارزش و ذىقيمت و كميابى است - خدمت كند. اينها بايد در شعر مورد ملاحظه قرار بگيرد.
البته من روى شعر غزلى تكيه ميكنم؛ نميگويم قصيدهسرائى كنيد. نه اينكه قصيده يا قطعه مورد قبول نباشد؛ چرا، ليكن چون گونهى غزل اثرگذارترين گونهى شعر است، بنابراين اين مفاهيمى كه ميخواهيم به وسيلهى شعر در جامعه پراكنده شود، بهتر است در گونهى غزل گفته شود. ممكن است كسى اينجور فكر كند كه خب، اگر چنانچه ما آمديم از اول تا آخر غزل، اخلاق گفتيم، ديگر حالا اين چه جور غزلى است؟ پس احساسات ما كجا برود؟ من نميگويم شما مثل شعر بيدل، اول تا آخرِ غزل ده دوازده بيتى را عرفان بگوئيد؛ يا مثل شعر اخلاقى صائب، همهى مصرعها و ابيات يك غزل ده بيتى، هشت بيتى را پر كنيد از مفاهيم اخلاقى - البته اين كار آسانى هم نيست كه كسى بتواند انجام بدهد - من عرض ميكنم شما اگر چنانچه در يك غزلِ هفت هشت بيتى، يك بيت را اختصاص بدهيد به مضمون انقلابى يا اخلاقى يا معرفتى، اين غزل، غزل انقلابى است؛ اين غزل، غزل اخلاقى است و اثر خودش را ميگذارد. فرض كنيد معلم رياضى اگر در اثناى درس رياضى، به صورت تك مضراب، يك كلمه از توحيد بگويد، از آفرينش بگويد، از عصمت پيامبران بگويد، من گمان ميكنم گاهى اثرش از يك ساعت درس معلم تعليمات دينى بيشتر است. من اين تكمضرابها را در شعر غزلى از شما ميخواهم. غزلتان را بگوئيد؛ هرچه احساس داريد، هرچه عاطفه داريد، هرچه عشق و شور داريد،در ابيات غزل بريزيد؛ منتها از اين غزلِ هفت هشت بيتى، دو بيتش مخصوص يك مضمون ناب اسلامى و انقلابى و اخلاقى باشد. اين يك نكته است، كه البته نكتهى مهمى است.
يك نكتهى ديگر اين است كه در حقيقت، غزل به سه ركن تكيه دارد: لفظ، مضمون، احساس. هيچكدام از اينها نبايد ضعيف بشود. امشب كه آقايان و خانمها شعر غزلى خواندند، من ديدم خوشبختانه الفاظ هم خوب شده. بعضى از شعرهائى كه جوانهاى ما ميگويند، از لحاظ لفظ، آن توانائى و كشش لازم را ندارد. گاهى مضامين خوبى به ذهنهاشان ميرسد، ليكن لفظ از لحاظ دستور زبان اصلاً غلط است؛ يعنى نه فقط ممتاز نيست، عالى نيست، حتّى غلط است؛ فعل بايد بيايد، نيامده؛ فعل بيجا آمده؛ فعل بايد با موارد مشابه خودش تطبيق كند، تطبيق نميكند. گاهى اشكالات اينجورى دارد. بايد سعى كنيد غزل - شعر به طور كلى، حالا مورد بحث ما غزل است - از لحاظ لفظ، هم صحيح باشد، هم استوار باشد، هم چيدمان واژگانىاش محكم باشد؛ يعنى استقرار و استحكام داشته باشد؛ هم در آن لطافت وجود داشته باشد؛ چون بالاخره هنر است ديگر. هنر شعر، اينهاست. اين در مورد لفظ.
مضمون هم يك مقولهى مهمى است ديگر. به نظر ما هم مضمون هيچ وقت تمام نميشود. همين طور كه صائب گفته:
يك عمر ميتوان سخن از زلف يار گفت
در بند آن نباش كه مضمون نمانده است
واقعاً مضمون تمامنشدنى است؛ چون ذهن بشر تمامنشدنى است. ما تنبلى ميكنيم، ميچسبيم به مضامينى كه ديگران گفتند و همينها را تكرار ميكنيم؛ اما واقعاً مضمون تمامنشدنى است. گاهى اوقات انسان مضامين كاملاً بكر و بدون هيچ سابقه را در شعرهاى اين جوانها مشاهده ميكند؛ خب، اين خيلى باارزش است. بنابراين مضمون را بايد جدى گرفت؛ يعنى دنبال مضمونسازى و مضمونپردازى و - به قول خود قدما - مضمونيابى باشيد. مضمون را هم از متن زندگى ميشود گرفت. حالا يك چيزهائى در قديم بود؛ مثلاً آن روز شمع بود، اما امروز نورافكن است. آنها شمع را محور صدها مضمون قرار دادند؛ شما ميتوانيد با فكر و با تأمل، نورافكن و چراغ برق را محور مضامينى قرار بدهيد. يعنى مضمونسازى، با نگاه به حول و حوش فهميده ميشود. البته مطالعهى درونى و زايش درونى و زايش ذهنى نقش بسيار مهمى دارد.
يكى هم كه احساس است. در غزل، احساس خيلى مهم است؛ كه حالا اسمش را ميگذارند عشق؛ اما هميشه عشق نيست؛ گاهى عشق است، گاهى ضد عشق است؛ مثلاً فرض كنيد خشم است؛ ليكن احساس است. غزل، بدون احساس نميشود. اين سه تا جهت را رعايت كنيد. آن وقت مفاهيم هم - همان طور كه عرض كرديم - در خدمت آن سه عنصر اصلى باشد؛ يعنى انقلاب و اخلاق و معرفت.
مسائل مهمى در كشور ما وجود دارد كه شعر ميتواند از اينها بهرهمند شود و در خدمت اين مفاهيم در بيايد. مفاهيم هم مفاهيم شخصى نيست؛ مفاهيم ملى است. فرض بفرمائيد امروز يك ظلم بزرگ هستهاى دارند به ما ميكنند. درست است كه مثل ميانمار، ما را قتلعام نميكنند؛ خب، دستشان نميرسد؛ دستشان ميرسيد، همين كار را هم ميكردند؛ نميتوانند؛ اما همان كارى كه ميتوانند، در ظلم به اين ملت و به اين كشور دارند انجام ميدهند. خب، اين يك موضوع مهمى است. يا فرض بفرمائيد دانشمندان ما را به شهادت ميرسانند؛ اين پديدهى كوچكى نيست، پديدهى مهمى است. ميخواهند ترور كنند، تروريستند؛ خب، تو سرشان بخورد؛ وقتى كه تروريست سراغ دانشمند مىآيد، مسئله از صرف يك ترور فراتر ميرود؛ مسئلهى جبههبندى و دشمنى با دانش است، با پرورش دانش در كشور است، با پرورش دانشمند در كشور است؛ مسئله ابعاد وسيعى پيدا ميكند. پس اين يك مسئلهى ملى است، يك مسئلهى بزرگ است؛ اينها بايد در شعر منعكس شود. همان طور كه به نظرتان ميرسد كه بايد مثلاً براى ميانمار يا مصر يا بيدارى اسلامى يا فلسطين يا جنگ سى و سه روزه شعر بگوئيد - كه ميگوئيد و خوب هم هست و لازم هم هست - مسائل موجود كشورتان هم مسائلى هستند كه شما نميتوانيد از اينها صرفنظر كنيد؛ اينها بايد در عالَم شعر بيايد.
خب، يك عدهاى هستند كه به مسائل كشور اصلاً اهميت نميدهند. من آدمهائى را مشاهده كردم كه مدعى ميهندوستى و مدعى عاشق اين آب و خاك بودند، اما به مسائل اين آب و خاك اهميت نميدادند. هشت سال در اين كشور جنگ بود؛ اين جنگ را جمهورى اسلامى كه راه نينداخته بود؛ بر جمهورى اسلامى تحميل شده بود. خب، آنهائى كه با جمهورى اسلامى مخالفند، در اين جنگ بايد چه موضعى ميگرفتند؟ بايد چه كار ميكردند؟ دولت، دولت جمهورى اسلامى است؛ اما ملت، ملت ايران است؛ شهر دزفول است، خرمشهر است، تهران است؛ چرا نسبت به آن بىتفاوت ماندند؟ چرا شعراى مطرح، هنرمندهاى مطرح، رماننويسهاى مطرح، مقالهنويسهاى مطرح، روشنفكرهاى مطرح، نسبت به اين قضيه بىتفاوت ماندند؟ آيا اين بىتفاوتى عيب نيست؟ اين بزرگترين عيب است. ايران كه ايران است؛ مگر دشمن به اين كشور حمله نكرده؟ هيچ وسيلهى دفاعى ندارند. حداكثر دفاعى كه ميتوانند از خودشان بكنند، اين است كه بگويند ما نسبت به جمهورى اسلامى بديم؛ اين تعصب نگذاشته است كه ما در مورد ايران، در مورد تهران، در مورد خرمشهر، در مورد جوانهاى اين كشور، در شعرمان يا در نثرمان يا در رمانمان، يك كلمه حرف بزنيم. خود همين دفاع از خود - كه حداكثر چيزى كه ميتوانند بگويند، اين است - براى آنها بزرگترين ننگ است كه يك چنين تعصبى بر ذهن و روح و قلم و دل يك جمعى حاكم باشد.
امروز هم همين جور است. امروز شما مىبينيد جبههى استكبار با همهى وجودش، با همهى توانش، با همهى قدرت تبليغاتىاش، با همهى توانائىهاى تشكيلاتىِ سياسىاش، در مقابل ملت ايران ايستاده و دارد كارهائى انجام ميدهد - حالا اين كارها چقدر اثر ميكند يا نميكند، آن بحث ديگر است - بالاخره دشمن دارد خباثت خودش را ميكند؛ او كم نميگذارد؛ او با مقابلهى با ملت ايران و كشور ايران، روح پليد و خبيث و ملعون خودش را دارد ارضاء ميكند؛ اينجا هم در مقابلهى با او سينهها سپر شده، ايستادند، استقامت ميكنند، مقاومت ميكنند، دارد دفاع ميشود؛ خب، اين يك حادثهى ملى است؛ اين حادثهى ملى را ميتوانيد از نظر دور بداريد؟ اينها بايد در شعر منعكس شود. عرض كردم؛ من هيچ اصرار ندارم كه شما يك قصيدهى پنجاه بيتى دربارهى اين قضيه بگوئيد؛ نه، يك غزل هفت هشت بيتى بگوئيد، يك بيتش، دو بيتش مثل يك تكمضراب، اين مسئله را بيان كند. اينها لازم است. بالاخره در مصاف حق و باطل بايد موضعى داشت؛ نميشود بدون موضع بود.
مسئلهى اخلاق هم از همين قبيل است. تعهد و پوچى، يك مسئله است. عدهاى چون با تعهد انقلابى، با تعهد مذهبى بدند، دعوت ميكنند به پوچى و پوچنگرى و پوچگرائى، به اهمال قضاياى مهم؛ در حالى كه آنچه آنها رد ميكنند، تعهد به دين و انقلاب و اخلاق است؛ تعهد به بيگانه نيست. الان در شعر آقاى اميرى اين نكته را شنفتيم. اينها تعهد به بيگانه و تعهد به خواستهاى بيگانه را هرگز دفع نميكنند، نفى نميكنند؛ ملتزم به آن هستند. بنابراين تعهد هست، منتها تعهد به دشمن، تعهد به بيگانه! تعهد به دين و اخلاق و معرفت و مسائل كشور و مسائل انقلاب كأنه يك نقطهى منفى است كه بايد از آن بگريزند؛ لذا به پوچى گرايش پيدا ميكنند و به پوچى دعوت ميكنند. در قبال اين وضعيت بايد موضع داشت و با تهديدِ عليه دين و فرهنگ و اخلاق جامعه بايد مقابله كرد.
يك جملهى ديگر هم من بگويم. شاعران جوان ما - كه انشاءاللّه خداوند همهتان را حفظ كند و من واقعاً دعاتان ميكنم كه بر صراط مستقيم پاى بفشريد و ادامه پيدا كنيد - توجه داشته باشيد كه قطبهاى منفى و قطبهاى مضر سعى نكنند شماها را به خودشان جذب كنند. الان اين تلاش دارد انجام ميگيرد. بعضى از همان پوچگراها، همانهائى كه با تعهد انقلابى و دينى و ملى بدند - كه به آن اندازه و خيلى كمتر از آن، با تعهد در مقابل دشمن انقلاب و دشمن كشور بد نيستند؛ گرايش هم پيدا ميكنند! - ممكن است درِ باغ سبز هم نشان بدهند. من يك غزل قشنگى ديدم از آقاى فاضل(1) عزيزمان:
از باغ ميبَرند چراغانىات كنند
تا كاج جشنهاى زمستانىات كنند
بارك اللّه! حالا من «ميبَرند» خواندم، ممكن است كسى «ميبُرند» هم بخواند؛ منتها اگر «ميبُرند» باشد، «تا» لازم دارد: «از باغ ميبُرند تا چراغانىات كنند». اگر «ميبَرند» باشد، «تا» ديگر لازم ندارد؛ مثلاً فرض كنيد ميبَرند كه دامادش كنند، يا عروسش كنند. لذا من «ميبَرند» را به اين جهت خواندم.
از باغ ميبَرند چراغانىات كنند
تا كاج جشنهاى زمستانىات كنند
مضمون يك بيت ديگرش اين است: يوسف! از چاه كه بيرون مىآئى، خوشحال نباش؛ تو را ميبرند كه زندانىات كنند.(2)
به هر حال مراقب باشيد خطوط، حدود و اندازهها را حفظ كنيد. شما يك جبههى بزرگى هستيد كه داريد از حق و معنويت دفاع ميكنيد؛ داريد براى حق و معنويت تلاش ميكنيد و مايه ميگذاريد؛ داريد سرمايهى هنرى خودتان را خرج ميكنيد؛ بعضىهاتان هم كه ميگوئيد ما حاضريم سرمايهى جانمان را هم در اين راه صرف كنيم. مراقب باشيد كه در اين جبهه، پايدارى و استقامت خيلى اهميت دارد و انشاءاللّه به نتائج ميرسد. اميدواريم خداى متعال همهتان را محفوظ نگه دارد.
والسّلام عليكم و رحمةاللّه و بركاته
1) آقاى فاضل نظرى
2) يوسف به اين رها شدن از چاه دل مبند اين بار ميبرند كه زندانىات كنند
مثل هميشه، دوستان عزيز شاعر، شب عيد ما را عيدتر و شيرينتر كرديد؛ انشاءاللّه موفق باشيد. شعرهائى كه خوانده شد، غالباً شعرهاى خوبى بود؛ بعضى داراى برجستگىهائى هم بود. اميدواريم انشاءاللّه كاروان شعر، بخصوص شعر غزلى در كشور با سرعت، با دقت، با جهتگيرىِ درست پيش برود و به بركت شعرهاى شماها، كشور عزيز ما و زبان فارسى بار ديگر بتواند هديهى باارزش خودش را به تمدن جهانى و فرهنگ جهانى، مخصوصاً فرهنگ منطقهاى، اهداء كند.
دو سه تا نكتهى كوتاه را من عرض ميكنم. يكى اينكه شعر در كشور ما خوب پيش رفته؛ منتها يك نكتهى اساسى وجود دارد؛ شعر بايد در خدمت ارزشها باشد. من انكار نميكنم كه شعر آئينهى احساس شاعر است و شاعر حق دارد احساس خود را، احساس شاعرانهى خود را، درك شاعرانهى خود را در قالب اشعارى كه قريحهى سرودن آن را خدا به او داده، بريزد و ارائه كند - اين را من كاملاً قبول دارم - منتها شعر به عنوان يك هنر والا، يك هنر برتر، به عنوان يك نعمت بزرگ الهى، يك مسئوليتى دارد؛ وظيفهاى هم دارد. غير از بيان احساسات، شعر مسئوليتى هم دارد. به نظر من آن مسئوليت عبارت است از اينكه بايد در خدمت دين و انقلاب و اخلاق و معرفت باشد. اگر چنانچه شعر اين مسئوليت را انجام داد، حق تحقق پيدا كرده است؛ يعنى كارى بحق انجام گرفته، كارى عادلانه صورت گرفته. بايد شعراى ما بروند در اين جهت مضمونآفرينى كنند، تلاش كنند، جوششهاى ذوق و درون خودشان را به اين سمت بكشانند. البته امروز و بخصوص در اين محفل ما خوشبختانه از اين چيزها كم نيست؛ ليكن من اصرار دارم كه در مجموعهى حركت شعرى كشور، انسان اين را محسوستر مشاهده كند.
ببينيد، بايد وظيفهى شعر به عنوان يك هنر، و وظيفهى شاعر به عنوان يك هنرمند، در قبال آفرينش، در قبال خداى متعال، در قبال تعهد اسلامى و انقلابى مشخص شود و اين وظيفه ادا شود. اين وظيفه، سوق دادن بندگان خداست به سوى خدا؛ بركشيدن و بالا بردن اخلاق و معرفت جامعه است. البته شعر وظائف ديگرى هم دارد، اما اساس اين است. شعر بايد بتواند به معرفت مردم، به دين مردم، به اخلاق مردم، به حركت انقلابى ملت ما - كه يك پديدهى بسيار پرارزش و ذىقيمت و كميابى است - خدمت كند. اينها بايد در شعر مورد ملاحظه قرار بگيرد.
البته من روى شعر غزلى تكيه ميكنم؛ نميگويم قصيدهسرائى كنيد. نه اينكه قصيده يا قطعه مورد قبول نباشد؛ چرا، ليكن چون گونهى غزل اثرگذارترين گونهى شعر است، بنابراين اين مفاهيمى كه ميخواهيم به وسيلهى شعر در جامعه پراكنده شود، بهتر است در گونهى غزل گفته شود. ممكن است كسى اينجور فكر كند كه خب، اگر چنانچه ما آمديم از اول تا آخر غزل، اخلاق گفتيم، ديگر حالا اين چه جور غزلى است؟ پس احساسات ما كجا برود؟ من نميگويم شما مثل شعر بيدل، اول تا آخرِ غزل ده دوازده بيتى را عرفان بگوئيد؛ يا مثل شعر اخلاقى صائب، همهى مصرعها و ابيات يك غزل ده بيتى، هشت بيتى را پر كنيد از مفاهيم اخلاقى - البته اين كار آسانى هم نيست كه كسى بتواند انجام بدهد - من عرض ميكنم شما اگر چنانچه در يك غزلِ هفت هشت بيتى، يك بيت را اختصاص بدهيد به مضمون انقلابى يا اخلاقى يا معرفتى، اين غزل، غزل انقلابى است؛ اين غزل، غزل اخلاقى است و اثر خودش را ميگذارد. فرض كنيد معلم رياضى اگر در اثناى درس رياضى، به صورت تك مضراب، يك كلمه از توحيد بگويد، از آفرينش بگويد، از عصمت پيامبران بگويد، من گمان ميكنم گاهى اثرش از يك ساعت درس معلم تعليمات دينى بيشتر است. من اين تكمضرابها را در شعر غزلى از شما ميخواهم. غزلتان را بگوئيد؛ هرچه احساس داريد، هرچه عاطفه داريد، هرچه عشق و شور داريد،در ابيات غزل بريزيد؛ منتها از اين غزلِ هفت هشت بيتى، دو بيتش مخصوص يك مضمون ناب اسلامى و انقلابى و اخلاقى باشد. اين يك نكته است، كه البته نكتهى مهمى است.
يك نكتهى ديگر اين است كه در حقيقت، غزل به سه ركن تكيه دارد: لفظ، مضمون، احساس. هيچكدام از اينها نبايد ضعيف بشود. امشب كه آقايان و خانمها شعر غزلى خواندند، من ديدم خوشبختانه الفاظ هم خوب شده. بعضى از شعرهائى كه جوانهاى ما ميگويند، از لحاظ لفظ، آن توانائى و كشش لازم را ندارد. گاهى مضامين خوبى به ذهنهاشان ميرسد، ليكن لفظ از لحاظ دستور زبان اصلاً غلط است؛ يعنى نه فقط ممتاز نيست، عالى نيست، حتّى غلط است؛ فعل بايد بيايد، نيامده؛ فعل بيجا آمده؛ فعل بايد با موارد مشابه خودش تطبيق كند، تطبيق نميكند. گاهى اشكالات اينجورى دارد. بايد سعى كنيد غزل - شعر به طور كلى، حالا مورد بحث ما غزل است - از لحاظ لفظ، هم صحيح باشد، هم استوار باشد، هم چيدمان واژگانىاش محكم باشد؛ يعنى استقرار و استحكام داشته باشد؛ هم در آن لطافت وجود داشته باشد؛ چون بالاخره هنر است ديگر. هنر شعر، اينهاست. اين در مورد لفظ.
مضمون هم يك مقولهى مهمى است ديگر. به نظر ما هم مضمون هيچ وقت تمام نميشود. همين طور كه صائب گفته:
يك عمر ميتوان سخن از زلف يار گفت
در بند آن نباش كه مضمون نمانده است
واقعاً مضمون تمامنشدنى است؛ چون ذهن بشر تمامنشدنى است. ما تنبلى ميكنيم، ميچسبيم به مضامينى كه ديگران گفتند و همينها را تكرار ميكنيم؛ اما واقعاً مضمون تمامنشدنى است. گاهى اوقات انسان مضامين كاملاً بكر و بدون هيچ سابقه را در شعرهاى اين جوانها مشاهده ميكند؛ خب، اين خيلى باارزش است. بنابراين مضمون را بايد جدى گرفت؛ يعنى دنبال مضمونسازى و مضمونپردازى و - به قول خود قدما - مضمونيابى باشيد. مضمون را هم از متن زندگى ميشود گرفت. حالا يك چيزهائى در قديم بود؛ مثلاً آن روز شمع بود، اما امروز نورافكن است. آنها شمع را محور صدها مضمون قرار دادند؛ شما ميتوانيد با فكر و با تأمل، نورافكن و چراغ برق را محور مضامينى قرار بدهيد. يعنى مضمونسازى، با نگاه به حول و حوش فهميده ميشود. البته مطالعهى درونى و زايش درونى و زايش ذهنى نقش بسيار مهمى دارد.
يكى هم كه احساس است. در غزل، احساس خيلى مهم است؛ كه حالا اسمش را ميگذارند عشق؛ اما هميشه عشق نيست؛ گاهى عشق است، گاهى ضد عشق است؛ مثلاً فرض كنيد خشم است؛ ليكن احساس است. غزل، بدون احساس نميشود. اين سه تا جهت را رعايت كنيد. آن وقت مفاهيم هم - همان طور كه عرض كرديم - در خدمت آن سه عنصر اصلى باشد؛ يعنى انقلاب و اخلاق و معرفت.
مسائل مهمى در كشور ما وجود دارد كه شعر ميتواند از اينها بهرهمند شود و در خدمت اين مفاهيم در بيايد. مفاهيم هم مفاهيم شخصى نيست؛ مفاهيم ملى است. فرض بفرمائيد امروز يك ظلم بزرگ هستهاى دارند به ما ميكنند. درست است كه مثل ميانمار، ما را قتلعام نميكنند؛ خب، دستشان نميرسد؛ دستشان ميرسيد، همين كار را هم ميكردند؛ نميتوانند؛ اما همان كارى كه ميتوانند، در ظلم به اين ملت و به اين كشور دارند انجام ميدهند. خب، اين يك موضوع مهمى است. يا فرض بفرمائيد دانشمندان ما را به شهادت ميرسانند؛ اين پديدهى كوچكى نيست، پديدهى مهمى است. ميخواهند ترور كنند، تروريستند؛ خب، تو سرشان بخورد؛ وقتى كه تروريست سراغ دانشمند مىآيد، مسئله از صرف يك ترور فراتر ميرود؛ مسئلهى جبههبندى و دشمنى با دانش است، با پرورش دانش در كشور است، با پرورش دانشمند در كشور است؛ مسئله ابعاد وسيعى پيدا ميكند. پس اين يك مسئلهى ملى است، يك مسئلهى بزرگ است؛ اينها بايد در شعر منعكس شود. همان طور كه به نظرتان ميرسد كه بايد مثلاً براى ميانمار يا مصر يا بيدارى اسلامى يا فلسطين يا جنگ سى و سه روزه شعر بگوئيد - كه ميگوئيد و خوب هم هست و لازم هم هست - مسائل موجود كشورتان هم مسائلى هستند كه شما نميتوانيد از اينها صرفنظر كنيد؛ اينها بايد در عالَم شعر بيايد.
خب، يك عدهاى هستند كه به مسائل كشور اصلاً اهميت نميدهند. من آدمهائى را مشاهده كردم كه مدعى ميهندوستى و مدعى عاشق اين آب و خاك بودند، اما به مسائل اين آب و خاك اهميت نميدادند. هشت سال در اين كشور جنگ بود؛ اين جنگ را جمهورى اسلامى كه راه نينداخته بود؛ بر جمهورى اسلامى تحميل شده بود. خب، آنهائى كه با جمهورى اسلامى مخالفند، در اين جنگ بايد چه موضعى ميگرفتند؟ بايد چه كار ميكردند؟ دولت، دولت جمهورى اسلامى است؛ اما ملت، ملت ايران است؛ شهر دزفول است، خرمشهر است، تهران است؛ چرا نسبت به آن بىتفاوت ماندند؟ چرا شعراى مطرح، هنرمندهاى مطرح، رماننويسهاى مطرح، مقالهنويسهاى مطرح، روشنفكرهاى مطرح، نسبت به اين قضيه بىتفاوت ماندند؟ آيا اين بىتفاوتى عيب نيست؟ اين بزرگترين عيب است. ايران كه ايران است؛ مگر دشمن به اين كشور حمله نكرده؟ هيچ وسيلهى دفاعى ندارند. حداكثر دفاعى كه ميتوانند از خودشان بكنند، اين است كه بگويند ما نسبت به جمهورى اسلامى بديم؛ اين تعصب نگذاشته است كه ما در مورد ايران، در مورد تهران، در مورد خرمشهر، در مورد جوانهاى اين كشور، در شعرمان يا در نثرمان يا در رمانمان، يك كلمه حرف بزنيم. خود همين دفاع از خود - كه حداكثر چيزى كه ميتوانند بگويند، اين است - براى آنها بزرگترين ننگ است كه يك چنين تعصبى بر ذهن و روح و قلم و دل يك جمعى حاكم باشد.
امروز هم همين جور است. امروز شما مىبينيد جبههى استكبار با همهى وجودش، با همهى توانش، با همهى قدرت تبليغاتىاش، با همهى توانائىهاى تشكيلاتىِ سياسىاش، در مقابل ملت ايران ايستاده و دارد كارهائى انجام ميدهد - حالا اين كارها چقدر اثر ميكند يا نميكند، آن بحث ديگر است - بالاخره دشمن دارد خباثت خودش را ميكند؛ او كم نميگذارد؛ او با مقابلهى با ملت ايران و كشور ايران، روح پليد و خبيث و ملعون خودش را دارد ارضاء ميكند؛ اينجا هم در مقابلهى با او سينهها سپر شده، ايستادند، استقامت ميكنند، مقاومت ميكنند، دارد دفاع ميشود؛ خب، اين يك حادثهى ملى است؛ اين حادثهى ملى را ميتوانيد از نظر دور بداريد؟ اينها بايد در شعر منعكس شود. عرض كردم؛ من هيچ اصرار ندارم كه شما يك قصيدهى پنجاه بيتى دربارهى اين قضيه بگوئيد؛ نه، يك غزل هفت هشت بيتى بگوئيد، يك بيتش، دو بيتش مثل يك تكمضراب، اين مسئله را بيان كند. اينها لازم است. بالاخره در مصاف حق و باطل بايد موضعى داشت؛ نميشود بدون موضع بود.
مسئلهى اخلاق هم از همين قبيل است. تعهد و پوچى، يك مسئله است. عدهاى چون با تعهد انقلابى، با تعهد مذهبى بدند، دعوت ميكنند به پوچى و پوچنگرى و پوچگرائى، به اهمال قضاياى مهم؛ در حالى كه آنچه آنها رد ميكنند، تعهد به دين و انقلاب و اخلاق است؛ تعهد به بيگانه نيست. الان در شعر آقاى اميرى اين نكته را شنفتيم. اينها تعهد به بيگانه و تعهد به خواستهاى بيگانه را هرگز دفع نميكنند، نفى نميكنند؛ ملتزم به آن هستند. بنابراين تعهد هست، منتها تعهد به دشمن، تعهد به بيگانه! تعهد به دين و اخلاق و معرفت و مسائل كشور و مسائل انقلاب كأنه يك نقطهى منفى است كه بايد از آن بگريزند؛ لذا به پوچى گرايش پيدا ميكنند و به پوچى دعوت ميكنند. در قبال اين وضعيت بايد موضع داشت و با تهديدِ عليه دين و فرهنگ و اخلاق جامعه بايد مقابله كرد.
يك جملهى ديگر هم من بگويم. شاعران جوان ما - كه انشاءاللّه خداوند همهتان را حفظ كند و من واقعاً دعاتان ميكنم كه بر صراط مستقيم پاى بفشريد و ادامه پيدا كنيد - توجه داشته باشيد كه قطبهاى منفى و قطبهاى مضر سعى نكنند شماها را به خودشان جذب كنند. الان اين تلاش دارد انجام ميگيرد. بعضى از همان پوچگراها، همانهائى كه با تعهد انقلابى و دينى و ملى بدند - كه به آن اندازه و خيلى كمتر از آن، با تعهد در مقابل دشمن انقلاب و دشمن كشور بد نيستند؛ گرايش هم پيدا ميكنند! - ممكن است درِ باغ سبز هم نشان بدهند. من يك غزل قشنگى ديدم از آقاى فاضل(1) عزيزمان:
از باغ ميبَرند چراغانىات كنند
تا كاج جشنهاى زمستانىات كنند
بارك اللّه! حالا من «ميبَرند» خواندم، ممكن است كسى «ميبُرند» هم بخواند؛ منتها اگر «ميبُرند» باشد، «تا» لازم دارد: «از باغ ميبُرند تا چراغانىات كنند». اگر «ميبَرند» باشد، «تا» ديگر لازم ندارد؛ مثلاً فرض كنيد ميبَرند كه دامادش كنند، يا عروسش كنند. لذا من «ميبَرند» را به اين جهت خواندم.
از باغ ميبَرند چراغانىات كنند
تا كاج جشنهاى زمستانىات كنند
مضمون يك بيت ديگرش اين است: يوسف! از چاه كه بيرون مىآئى، خوشحال نباش؛ تو را ميبرند كه زندانىات كنند.(2)
به هر حال مراقب باشيد خطوط، حدود و اندازهها را حفظ كنيد. شما يك جبههى بزرگى هستيد كه داريد از حق و معنويت دفاع ميكنيد؛ داريد براى حق و معنويت تلاش ميكنيد و مايه ميگذاريد؛ داريد سرمايهى هنرى خودتان را خرج ميكنيد؛ بعضىهاتان هم كه ميگوئيد ما حاضريم سرمايهى جانمان را هم در اين راه صرف كنيم. مراقب باشيد كه در اين جبهه، پايدارى و استقامت خيلى اهميت دارد و انشاءاللّه به نتائج ميرسد. اميدواريم خداى متعال همهتان را محفوظ نگه دارد.
والسّلام عليكم و رحمةاللّه و بركاته
1) آقاى فاضل نظرى
2) يوسف به اين رها شدن از چاه دل مبند اين بار ميبرند كه زندانىات كنند