بسم الله الرّحمن الرّحيم
در انتخاب بحثي که امروز براي شما دانشجويان عزيز مطرح مي کنم، خيلي دچار ترديد نشدم. البته سخنان زيادي هست که ذکر مي شود و خيلي مناسب است که با شما جوانان عزيز، بخصوص دانشجويان در ميان گذاشته شود. قول معروف : «يک سينه حرف موج زند در دهان ما». ليکن بحثي که به نظرم رسيد امروز مطرح کنم، موضوعي است که بارها در ذهن من گذشته و روي آن فکر و مطالعه کرده ام و به آن اهميت مي دهم. البته اين بحث، احتمالاً بحث قابل گسترشي است. امروز براي اوّل بار من اين مسأله را طرح مي کنم و اگر خود من در جلسات يا نوبتهاي ديگري که به اين دانشگاه يا دانشگاههاي ديگر مي روم، مجال و فرصت شود، آن را ادامه خواهم داد. دانشجويان، بخصوص دانشجويان رشته تاريخ و رشته هاي علوم اجتماعي، مي توانند روي اين قضيه اي که من مطرح مي کنم، فکر و مطالعه کنند. اين بحث، بحثي درباره مقوله روشنفکري و روشنفکران در کشور ماست که به نظر من مقوله مهمّي است.
قبلاً من نکته کوتاهي را درباره امروز که به اين جا آمدم، بگويم. من تقريباً از يک هفته پيش تصميم گرفتم که به اين جا بيايم؛ اما آن را به کسي نگفتم. حتّي در دفترم هم فقط يکي، دو نفر مي دانستند و هيچ کس نمي دانست. ديشب من اطّلاع پيدا کردم که امروز چند گروهِ دانشجويي بنا دارند اجتماعات تشکيل دهند و سخنراني کنند. گفتم، از آنها خواهش شد که امروز تأخير بيندازند و اجتماع نداشته باشند، تا ما بتوانيم اين برنامه را انجام دهيم. پيغام دادند، آنها هم برنامه هايشان را تعطيل کردند.
به همين مناسبت، مي خواهم يک نکته را بگويم. عزيزان دانشجو! سخنراني و اجتماعات ايرادي ندارد؛ اما دو گروه هيچ وقت همزمان در يک دانشگاه اجتماع تشکيل ندهند. اين توصيه پدرانه من به شماست. شما گروهي هستيد که مي خواهيد اجتماعات تشکيل دهيد و سخنراني کنيد. مثلاً حرفهايي داريد که به نظر خودتان لازم است، ولي ممکن است از نظر ديگري هم لازم نباشد. خيلي خوب؛ دور هم جمع شويد؛ اما آن گروهِ ديگر، تا ديد که شما جلسه يا اجتماع داريد، اجتماعش را به وقت ديگري بيندازد؛ اين درست است. عزيزان من! اين چيزي که من مي گويم، حدس نيست؛ اطّلاع است. مي خواهند دانشجويان را به جان هم بيندازند؛ آنها را مشغول کنند و از درس خواندن باز دارند. مي خواهند دانشجويان را به چيزهاي بيخودي مشغول کنند. تسليم نشويد و نگذاريد که با عنصر دانشجويي بازي شود.
من هميشه از سالها قبل به دانشجويان سفارش کرده ام که دانشجو عنصري است که متعلّق به همين فضاست. شما هم وقتي که بيرون رفتيد، ديگر دانشجو نيستيد؛ يکي ديگر جاي شما مي آيد و او اين خصوصيات را پيدا مي کند. عنصر دانشجو، متعلّق به اين فضاست. دوران دانشجويي، چيز خوبي است، چيز مقدّسي است، چيز شيريني است؛ بخصوص براي ما که عمري گذرانده ايم، چيز خيلي زيبايي است. نگذاريد با درگيريهاي شما با يکديگر، اين هويّت دانشجويي و مجموعه دانشجويي را خراب کنند؛ حواستان جمع باشد. اين توصيه من بود به مناسبت موضوعي که براي امروز اتّفاق افتاده بود؛ فکر کردم به شما بگويم و گفتم.
و اما مسأله مورد نظر من در مقوله روشنفکري. اين مسأله، مسأله اي است که اگر من بخواهم روي آن اسم بگذارم، مثلاً خواهم گفت: ارتجاع روشنفکران، يا ارتجاع روشنفکري. مي دانيد که مقوله روشنفکري، اساساً ضدّ ارتجاع است. روشنفکري مقوله اي است که رو به جلو دارد و به آينده نگاه مي کند؛ يعني همان مفهومي که در فارسي آن را از «انتلکتوئل» فرانسوي ترجمه کرده اند. البته کساني که اهل فنّ اين کار و اهل زبانند، مي گويند اين ترجمه، ترجمه درست و دقيقي نيست. حالا هرچه هست، معلوم است که مقصود چيست. من بعداً مقداري هم در اين خصوص توضيح مي دهم. اين هويّت پيشرو و آينده نگر، رو به مستقبل دارد و نمي تواند با رجعت و عقبگرد خو کند؛ اما من پديده اي را مشاهده کردم و مشاهده مي کنم که جز اسم گفته شده براي آن، عنواني پيدا نمي کنم: ارتجاع روشنفکري، رجعت روشنفکري.
من بارها گفته ام که روشنفکري در ايران، بيمار متولّد شد. مقوله روشنفکري، با خصوصيّاتي که در عالمِ تحقّق و واقعيّت دارد - که در آن، فکر علمي، نگاه به آينده، فرزانگي، هوشمندي، احساس درد در مسائل اجتماعي و بخصوص آنچه که مربوط به فرهنگ است، مستتر است - در کشور ما بيمار و ناسالم و معيوب متولّد شد. چرا؟ چون کساني که روشنفکران اوّلِ تاريخ ما هستند، آدمهايي ناسالمند. اکنون من سه نفر از اين شخصيتها و پيشروان روشنفکري در ايران را اسم مي آورم: ميرزا ملکم خان ارمني، ميرزا فتحعلي آخوندزاده، حاج سيّاح محلّاتي. اين کساني که اوّلين نشانه ها و پيامهاي روشنفکري قرن نوزدهمي اروپا را وارد ايران کردند، به شدّت نامطمئن بودند. مثلاً ميرزا ملکم خان که داعيه روشنفکري داشت و مي خواست عليه دستگاه استبداد ناصرالدّينشاهي روشنگري کند، خود دلّال معامله بسيار استعماري و زيانبار «رويتر» بود!
مي دانيد که در بيست سال آخرِ زندگي ناصرالدّينشاه، انحصارات خارجي پدر اين مملکت را درآورد. انگليسيها مي آمدند انحصاري مي گرفتند - انحصار گمرکات، انحصار دخانيات، انحصار راه آهن و ... - باز روسها از آن طرف مي آمدند و مي گفتند شما به رقيب ما امتياز اين معامله انحصاري و اين به اصطلاح تجارت را داديد، بايد به ما هم بدهيد؛ به آنها هم چيزي مي دادند! بعدها اسم اين را «موازنه مثبت» گذاشتند؛ موازنه بين روس و انگليس در سياست خارجي و ارتباطات اقتصادي؛ منتها بر مبناي مسابقه! يک چيزي به اين قدرت بدهند، ديگري فردا بگويد چرا به من نداديد؛ اينها هم بگويند بگير اين هم مال تو! باز او بگويد مال من کم شد، بگويند اين هم مال تو! ايران را به نفع خاندان سلطنت - يعني همان ناصرالدينشاه و درباريها و هر کسي که بتواند از اين سفره يغما لقمه اي ببرد - غارت مي کردند.
اين آقاي روشنفکري که به عنوان معروفترين پيام آور روشنفکري و روشنگري در ايران مطرح بود - يعني همين ميرزا ملکم خان - خودش دلّال قضيه «رويتر» بود! در همين انحصار معروف تنباکو - که ميرزاي شيرازي، مرجع تقليد وقت، آن را تحريم کرد و جلوِ اين معامله زيانبار را گرفت - ميرزا ملکم خان خودش دلّال آن بود! واقعاً يکي از دلّاليهاي عمده ميرزا ملکم ارمني، همين قضيه «رژي» بود که دربار هم آن را قبول کرد. اين آدم مي خواهد در ايران پيام آور روشنفکري باشد؛ يعني مردم را به آينده، به تجدّد و نوگرايي دعوت کند؛ ببينيد مردم چه از آب درمي آيند!
من نمي دانم شما چقدر از تاريخ معاصر اطّلاع داريد و چقدر آن را خوانده ايد. چقدر خوب است که شما در تابستان که قدري فراغت پيدا مي کنيد، واقعاً برنامه ريزي کنيد و قدري از تاريخ معاصر، از جمله همين قضيه تنباکو را مطالعه کنيد. کتابهايي هم درباره اين موضوع نوشته شده که مناسبت است آنها را بخوانيد. البته مطالعه کتابهاي امين را مي گويم. بعضيها هستند که چون پاي روحانيت و دين در ميان است، از عنادي که با دين دارند، حاضر نيستند به افتخار به اين بزرگي اعتراف کنند و آن را مطرح نمايند.
از يک بُعد ديگر، ميرزا فتحعلي آخوندزاده شبيه ميرزا ملکم خان است. اين آخوندزاده، از خامنه است. من از خامنه ايهاي قديمي و بعضي از خويشاوندان خودمان چيزهاي زيادي نسبت به او شنيده ام و مي دانم. ايشان قبل از انقلاب اکتبر به قفقاز رفت و در روسيه سر سفره تزارها نشست و با کمک تزارها و زير سايه آنها، به خيال خودش بنا کرد عليه دستگاه استبداد ايران مبارزه کردن! اين مبارزه، مبارزه نامطمئني بود؛ اين قابل قبول نبود. اولين چيزي را هم که اينها هدف قرار مي دادند، به جاي اين که بيشتر به استبداد و جهات سياسي بپردازند، به دين و اعتقادات مردم و سنّتهاي اصيل بومي مي پرداختند که آن را بعداً خواهم گفت.
حاج سيّاح هم نمونه سوم است. او شرح حال و زندگي خودش را در سفر اروپايي نوشته است. کسي که اين کتاب را بخواند، شک نمي کند که در اين کتاب، به صورت سفارش شده اي سعي شده، با هرجايي که پاي يک روحاني آزاده بزرگ در ميان است، برخورد شود؛ عملاً نام او کتمان شود و ماجراي او مطرح نگردد. روشنفکري در ايران، اين گونه متولّد شد.
طبقات بعدي روشنفکري هم در ايران، طبقات مطمئني نبودند؛ بيشتر شاهزاده ها و اشراف و اعيان زاده ها بودند. شما شرح حال سه جلدي عبدالله مستوفي را نگاه کنيد که خودش آن را نوشته است. خود او هم از همان روشنفکران است؛ ضمناً از اعيان زاده ها و خان زاده هاي دستگاه قاجار است. البته او شخصيت متعادلي است؛ شخصيت منفي به نظر نمي رسد. اگر شما به آن کتاب نگاه کنيد، خواهيد ديد که آن افرادي که اوّلين پرچمها و پيامهاي روشنفکري، با آنها ديده و شنيده و شناخته مي شد، چه کساني بودند. دوره قاجار به اين ترتيب گذشت؛ يعني يک روشنفکر وطني ميهني بي غرضِ دلسوزِ علاقه مند، در بين مجموعه روشنفکران ايران کمتر ديده شد.
بعد، دوره رضاخان آمد. در اين دوره، روشنفکران درجه يک کشور، از اساتيد، از نويسندگان و از متفکراني که جزو زبدگان روشنفکري بودند، در خدمت رضاخان قرار گرفتند؛ رضاخاني که از فرهنگ و معرفت بويي نبرده بود. دفاع اينها از رضاخان، هيچ وجهي نداشت؛ نه باسواد بود، نه فرهنگي بود، نه ملي بود؛ همه مي دانستند که سياستهاي انگليسيهاست که اجرا مي شود. خودِ روشنفکران مي ديدند که انگليسيها رضاخان را آوردند، برکشيدند، به قدرت رساندند، سلطنت او را تقويت کردند، مقدّماتش را فراهم کردند، موانعش را نابود کردند و جاده را براي او صاف نمودند. در آن موقع، روشنفکران، ايدئولوگهاي حکومت کودتايي رضاخاني شدند! هرکاري که او خواست بکند، اينها ايدئولوژي و زيربناي فکريش را فراهم مي نمودند و برايش مجوّز درست مي کردند!
من دوست دارم اين بحث را نه به عنوان يک مسؤول، بلکه به عنوان يک روحاني و يک طلبه و به عنوان کسي که تقريباً همه جوانيم را در فضاي روشنفکري زمان خودم گذرانده ام و با خيلي از اين چهره هاي معروف روشنفکري ايران، يا از نزديک آشنا بوده ام، يا با آثارشان آشنا بوده ام و درست آنها را مي شناسم - از شاعرشان، نويسنده شان، هنرمندشان - مطرح کنم و با شما حرف بزنم. دلم مي خواهد شما جوانان اين دوره، قدري فضاي فرهنگ کشورتان را بشناسيد؛ چون شما جزو قشرهاي روشنفکر هستيد. ببينيد کجا قرار داريد، چه بوده و چه شده و مي خواهند چه بشود. مايلم شما اين نکته را توجّه کنيد.
در دوره بعد از رفتن رضاخان و بعد از شهريور بيست - که حکومت عجيب و غريبي در آن زمان تشکيل شده بود - بخشي از روشنفکران به حزب توده پيوستند که اتّفاقاً بعضي از صادقترين روشنفکران از اينها بودند که به حزب توده پيوستند؛ اگرچه به شوروي وابسته بودند. آن وقت، خودشان هم اعتراف داشتند؛ همه شان هم قبول داشتند که به شوروي وابسته بودند. شورويها در ايجاد و پشتيباني اينها نقش داشتند و اينها مثل ستون پنجم شورويها در ايران عمل مي کردند.
شما به خاطرات «کيانوري» و ديگر رؤساي توده ايها که در جمهوري اسلامي گير افتادند، نگاه کنيد! خاطرات اينها چاپ شده است؛ از پنجاه سال قبل، شصت سال قبل صحبت مي کنند. با آن که اينها شايد همه حقايق را هم نمي خواستند بگويند، اما کاملاً از گوشه و کنار حرفهايشان مشخّص مي شود که آن روز حقيقت حزب توده چه بود. درعين حال، باز صادقترين و مخلصترين روشنفکران در همين مجموعه جمع شده بودند. يکي از آنها «جلال آل احمد» بود که من در اين بحث، از حرفهاي او براي شما نقل خواهم کرد. مرحوم جلال آل احمد، جزو حزب توده بود. «خليل ملکي» و ديگران، اوّل در حزب توده بودند.
من يادم نيست که اين حرف را از خودش شنيدم، يا دوستي براي من نقل مي کرد. سال چهل و هفت ايشان به مشهد آمده بود. در جلسه اي که با آن مرحوم بوديم، از اين حرفها خيلي گذشت. احتمال مي دهم خودم شنيده باشم، احتمال هم مي دهم کسي از او شنيده بود و براي من نقل مي کرد. مي گفت: ما در اتاقهاي حزب توده، مرتّب از اين اتاق به آن اتاق جلو رفتيم - منظورش اين بود که مراحل حزبي را طي کرديم و به جايي رسيديم که ديديم از پشت ديوار صدا مي آيد! گفتيم آن جا کجاست؟ گفتند اين جا مسکو است! گفتيم ما نيستيم؛ برگشتيم. يعني به مجرّد اين که در سلسله مراتب حزبي احساس کردند که اين وابسته به خارج است، گفتند ما ديگر نيستيم. بيرون آمدند و با خليل ملکي و جماعتي ديگر، نيروي سوم را درست کردند؛ مخلصها آن جا بودند. اين دوره، تا حدود دوران «دکتر مصدق» و بعد 28 مرداد 1332 ادامه يافت.
بعد از 28 مرداد، از لحاظ نشان دادن انگيزه هاي يک روشنفکر در مقابل يک دستگاه فاسد، سکوت عجيبي در فضاي روشنفکري هست. خيلي از کساني که در دهه بيست مورد غضب دستگاه قرار گرفته بودند، در دهه سي به همکاران مطيع دستگاه تبديل شدند! آل احمد در کتاب «خدمت و خيانت روشنفکران»، از همين روشنفکري دهه سي حرف مي زند. آل احمد اين کتاب را در سال چهل و سه شروع کرده، که تا سال چهل و هفت ادامه داشت. سال چهل و هفت که آل احمد به مشهد آمد، ما ايشان را ديديم. به مناسبتي صحبت از اين کتاب شد، گفت مدّتي است به کاري مشغولم؛ بعد فهميديم که از سال چهل و سه مشغول اين کتاب بوده است. او از ما در زمينه هاي خاصي مطالبي مي خواست، که فکر مي کرد ما از آنها اطّلاع داريم. آن جا بود که ما فهميديم او اين کتاب را مي نويسد. اين کتاب بعد از فوتش منتشر شد. يعني کتابي نبود که در رژيم گذشته اجازه ي پخش داشته باشد؛ کتابِ صددرصد ممنوعي محسوب مي شد و امکان نداشت پخش شود.
البته در اين جا آل احمد مواضع خيلي خوبي را اتّخاذ مي کند؛ اما درعين حال شما مي بينيد که همين آل احمدِ معتقد به مذهب و معتقد به سنّتهاي ايراني و بومي و شديداً پايبند به اين سنّتها و معتقد به زبان و ادب فارسي و بيگانه از غرب و دشمن غربزدگي، باز درباره مسائل روشنفکري، در همان فضاي روشنفکري غربي فکر کرده، تأمّل کرده، حرف زده و قضاوت نموده است! اين که مي گويم روشنفکري در ايران بيمار متولّد شد، معنايش همين است. تا هرجا هم ادامه پيدا کرده، بيماري ادامه پيدا کرده است.
و اما اين بيماري چه بود؛ يعني کجا بروز مي کرد؟ اين را از زبان آل احمد براي شما ذکر مي کنم. آل احمد در مشخصات روشنفکر مي گويد: يک مشخصات، مشخصات عوامانه روشنفکر است. او مي گويد معناي «عوامانه» اين نيست که عوام، روشنفکر را اين گونه تصوّر مي کنند؛ بلکه خود روشنفکر هم گاهي همين طور فکر مي کند. اين خصوصيات سه تاست: اوّل، مخالفت با مذهب و دين - يعني روشنفکر لزوماً بايستي با دين مخالف باشد! - دوم، علاقه مندي به سنن غربي و اروپارفتگي و اين طور چيزها؛ سوم هم درسخواندگي. اين ديگر برداشتهاي عاميانه از روشنفکري است؛ مميّزات روشنفکر اين است. يعني اگر کسي متديّن شد، چنانچه علّامه دهر باشد، اوّلْ هنرمند باشد، بزرگترين فيلسوف باشد؛ روشنفکر نيست! بعد مي گويد اين سه خصوصيتي که برداشت عاميانه و خصوصيات عاميانه روشنفکري است، در حقيقت ساده شده دو خصوصيت ديگري است که با زبان عالمانه يا زبان روشنفکري مي شود آنها را بيان کرد. يکي از آن دو خصوصيت، عبارت است از بي اعتنايي به سنّتهاي بومي و فرهنگ خودي - که اين ديگر بحث عوامانه نيست؛ اين حتمي است - ديگري، اعتقاد به جهان بيني علمي، رابطه علمي، دانش و قضا و قدري نبودن اينها؛ مثالهايي هم مي زند.
اين در حالي است که در معناي روشنفکري ساخته و پرداخته فرنگ - که اينها آن را از فرنگ گرفتند و آوردند - به هيچ وجه اين مفهوم و اين خط و جهت و اين معنا نيست! يعني چرا بايد يک روشنفکر حتماً به سنّتهاي بوميش بي اعتنا باشد؛ علت چيست؟ روشنفکري، عبارت است از آن حرکتي، شغلي، کار و وضعي که با فعّاليت فکر سر و کار دارد. روشنفکر، کسي است که بيشتر با مغز خودش کار مي کند، تا با بازويش؛ با اعصاب خودش کار مي کند، تا با عضلاتش؛ اين روشنفکر است. لذا در طبقات روشنفکري که سپس در فصلهاي بعدي کتابش ذکر مي کند، از شاعر و نويسنده و متفکر و امثال اينها شروع مي کند، تا به استاد دانشگاه و دانشجو و دبير و معلم و روزنامه نگار - که آخرين آنها روزنامه نگار و خبرنگار است - مي رسد.
چرا بايد کسي که با تفکر خودش کار مي کند، لزوماً به سنّتهاي زادگاه و کشور و ميهن و تاريخ خودش بيگانه باشد، حتّي با آنها دشمن باشد، يا بايستي با مذهب مخالف باشد؟ پاسخ اين سؤال در خلال حرفهاي خود اين مرحوم، يا بعضي حرفهاي ديگري که در اين زمينه ها زده شده، به دست مي آيد. علّت اين است که آن روزي که مقوله روشنفکري - مقوله «انتلکتوئل» - اوّل بار در فرانسه به وجود آمد، اوقاتي بود که ملت فرانسه و اروپا از قرون وسطي خارج شده بودند؛ مذهب کليسايي سياهِ خشنِ خرافي مسيحيّت را پشت سر انداخته و طرد کرده بودند. دانشمند را مي کشد، مکتشف و مخترع را محاکمه مي کند، تبعيد مي کند، نابود مي کند، کتاب علمي را از بين مي برد. اين بديهي است که يک عدّه انسانهاي فرزانه پيدا شوند و آن مذهبي که اين خصوصيت را داشت و از خرافات و حرفهايي که هيچ انسان خردپسندي آن را قبول نمي کند ، پُر بود، به کناري بيندازند و به کارهاي جديد رو بياورند و دائرةالمعارفِ جديدِ فرانسه را بنويسند و کارهاي بزرگ علمي را شروع کنند. بديهي است که اينها طبيعت کارشان پشت کردن به آن مذهب بود. آن وقت روشنفکر مقلّد ايراني در دوره ي قاجار، که اوّل بار مقوله «انتلکتوئل» را وارد کشور کرد و اسم منوّرالفکر به آن داد و بعد به «روشنفکر» - با همان خصوصيت ضدّ مذهبش - تبديل شد، آن را در مقابل اسلام آورد؛ اسلامي که منطقي ترين تفکرات، روشنترين معارف، محکمترين استدلالها و شفّافترين اخلاقيات را داشت؛ اسلامي که همان وقت در ايران همان کاري را مي کرد که روشنفکران غربي مي خواستند در غرب انجام دهند! يعني در برهه اي از دوران استعمار، روشنفکران غربي، با مردم مناطق استعمارزده غرب همصدا شدند. مثلاً اگر کشور اسپانيا، کوبا را استعمار کرده بود و ثروت آن جا - شکر کوبا - را در اختيار گرفته بود، «ژان پل سارتر» فرانسوي از مردم کوبا و از «فيدل کاسترو» و از «چه گوارا»، عليه دولت استعماري فرانسه دفاع مي کرد و کتاب مي نوشت: «جنگ شکر در کوبا».
به عبارت ديگر، روشنفکر غربي در برهه اي از زمان، با دولت و با نظام حاکم بر خودش، به نفع ملتهاي ضعيف مبارزه مي کرد. اين کار در ايران به وسيله چه کسي انجام مي گرفت؟ به وسيله ميرزاي شيرازي؛ به وسيله ميرزاي آشتياني در تهران؛ به وسيله سيدعبدالحسين لاري در فارس. اينها با نفوذ استعمار مبارزه مي کردند؛ اما چه کسي به انعقاد قراردادهاي استعماري و دخالت استعمار کمک مي کرد؟ ميرزا ملکم خان و امثال او و بسياري از رجال قاجار که جزو روشنفکران بودند. يعني درست مواضع جابه جا شده بود؛ اما در عين حال مبارزه با دين خرافي مسيحيّت در روشنفکري ايران، جاي خودش را به مبارزه با اسلام داد! بنابراين، يکي از خصوصيات روشنفکر اين شد که با اسلام، دشمن و مخالف باشد.
البته هنوز هم که هنوز است، دنباله هاي همان خيل روشنفکران دوره پهلوي، از کتاب نويسشان گرفته، تا شاعرشان، تا محقّقشان، تا مصحّحشان، تا بيوگرافي نويسشان، گاهي با صراحت همان خط را دنبال مي کنند و از مثل «ميرزا فتحعلي آخوندزاده»اي، آن چنان تجليل مي کنند، که گويي از پيامبري تجليل مي کنند! براي اين که ميرزا فتحعلي به برکت ضدّيتش با دين و مبارزه اش با اسلام، هم رفت سر سفره تزارها نشست و نان آنها را خورد و کمک آنها را قبول کرد و هم بعداً وقتي که بلشويکها و کمونيستها به خامنه ما آمدند، به نام ميرزا فتحعلي آخوندزاده کنسرت راه انداختند!
من خودم چون در آن دوران، کودکي را نگذراندم، آنهايي که کودکيشان را در آن جا گذرانده بودند و يادشان بود، سالها پيش اين ماجرا را براي من نقل مي کردند. مي گفتند وقتي در زمان «پيشه وري» - سالهاي 1324 و 1325 - تبريز و بخشي از آذربايجان در اختيار نيروهاي پيشکرده شوروي قرار گرفت و اشغال شد و حکومت به اصطلاح محلي تشکيل گرديد و بعد هم تار و مار شدند، در آن وقت بلشويکها به تبريز آمدند و به خامنه رفتند و کنسرتي به نام ميرزا فتحعلي آخوند زاده راه انداختند! يعني يک نفر، هم در حکومت تزاري طرفدار دارد، هم در حکومت بلشويکها که حکومت تزاري را برانداخته است! شخصيت مضطرب را مي بينيد!؟ نقطه مشترک حکومت تزاري و حکومت کمونيستي چيست؟ ضدّيت با مذهب، ضدّيت با اسلام؛ و ايشان منادي ضدّيت با اسلام بوده است.
البته به نظر ما، در روشنفکري به معناي حقيقي کلمه، نه ضدّيت با مذهب هست و نه ضدّيت با تعبّد. يک انسان مي تواند هم روشنفکر باشد؛ به همان معنايي که همه روشنفکر را تعريف کرده اند - کسي که به آينده نگاه مي کند، کار فکري مي کند، رو به پيشرفت دارد - و هم مي تواند مذهبي باشد، مي تواند متعبّد باشد، مي تواند مرحوم دکتر بهشتي باشد، مي تواند شهيد مطهّري باشد، مي تواند بسياري از شخصيتهاي روشنفکرِ مذهبي کاملاً مؤمن ما باشد که ما ديده ايم. هيچ لزومي ندارد که مخالف مذهب باشد.
جالب اين جاست که وقتي قيد عدم تعبّد را جزو قيود حتمي و اصلي روشنفکري ذکر مي کنند، نتيجه اين مي شود که علّامه طباطبايي، بزرگترين فيلسوف زمان ما که از فرانسه فلاسفه و شخصيتهاي برجسته اي مثل «هانري کربن» به اين جا مي آيند و چند سال مي مانند تا از او استفاده کنند، روشنفکر نيست؛ اما مثلاً فلان جوجه شاعري که به مباني مذهب و مباني سنّت و مباني ايرانيگري اعتقادي ندارد و چند صباحي هم در اروپا يا امريکا گذرانده، روشنفکر است؛ و هرچه در اروپا بيشتر مانده باشد، روشنفکرتر است! ببينيد چه تعريف غلط و چه جريان زشت و نامناسبي به نام روشنفکر در ايران ايجاد شده بود!
در جريان مسائل عظيم کشور، روشنفکران با همين خصوصيات حضور داشتند؛ اما در حاشيه. در قضيه 28 مرداد، هيچ مبارزه حقيقي از جانب روشنفکران صورت نگرفت. البته 28 مرداد نسبت به زمان ما، خيلي قديمي و دور از دسترس است؛ ليکن شدّت عمل رژيم پهلوي در قضيه 28 مرداد، با روشنفکراني که احياناً به دکتر مصدق يا نهضت ملي علاقه اي هم داشتند، کاري کرد که به کل کنار رفتند و هيچ مبارزه حقيقي از طرف مجموعه روشنفکر صورت نگرفت؛ در حالي که وظيفه روشنفکري ايجاب مي کرد که به نفع مردم و به نفع آينده آنها وارد ميدان شوند، شعر بگويند، بنويسند، حرف بزنند و مردم را روشن کنند؛ اما اين کارها انجام نگرفت.
بعد به قضيه پانزده خرداد مي رسيم که بزرگترين حادثه اي بود که در قرن حاضر در کشور ما، ميان مردم و رژيم حاکم اتفاق افتاده بود. در پانزده خرداد، سخنراني امام رضوان الله عليه در قم و در روز عاشورا، آن چنان ولوله اي ايجاد کرد که يک شورش عظيم مردمي، بدون هيچ گونه رهبري مشخّصي در تهران، فردا و پس فرداي آن روز به راه افتاد. اسنادي هم چاپ شده که نشان دهنده مذاکرات هيأت دولت براي مقابله با اين حادثه در همان روزهاست. شما ببينيد، آن سخنراني و آن حضور مردم، چه زلزله اي به وجود آورده بود. حرکت امام، با قويترين شکلي که ممکن بود انجام گيرد، انجام گرفت و مردم را به حرکت درآورد. بعد هم سربازان رژيم به خيابانها آمدند و مردم را به گلوله بستند. چند هزار نفر - که البته آمار دقيقش را هرگز ما نتوانستيم بفهميم - در اين ماجرا کشته شدند و خونها ريخته شد.
آل احمد در همين کتاب «خدمت و خيانت روشنفکران» مي گويد: روشنفکران ايراني ما - به نظرم چنين تعبيري دارد - دست خودشان را با خون پانزده خرداد شستند! يعني لب تر نکردند! همين روشنفکران معروف؛ همينهايي که شعر مي گفتند، قصّه مي نوشتند، مقاله مي نوشتند، تحليل سياسي مي کردند؛ همينهايي که داعيه رهبري مردم را داشتند؛ همينهايي که عقيده داشتند در هر قضيه از قضاياي اجتماعي، وقتي آنها در يک روزنامه يا يک مقاله اظهارنظري مي کنند، همه بايد قبول کنند، اينها سکوت کردند! اين قدر اينها از متن مردم دور بودند و اين دوري همچنان ادامه پيدا کرد.
گاهي نشانه هاي خيلي کوچکي از آنها پيدا مي شد؛ اما وقتي که دستگاه يک تشر مي زد، برمي گشتند مي رفتند! يکي از نمونه هاي جالبش، آدم معروفي بود که چند سالي است فوت شده است - حالا نمي خواهم اسمش را بياورم؛ کتابش را مي گويم؛ هر کس فهميد، که فهميد - اين شخص، قبل از انقلاب نمايشنامه اي به نام: «آ باکلاه، آ بي کلاه» نوشته بود. آن وقتها ما اين نمايشنامه را خوانديم. او نقش روشنفکر را در اين نمايشنامه مشخّص کرده بود. در آن بيان سمبليک، منظور از «آ بي کلاه» انگليسيها بودند و منظور از «آ باکلاه» امريکاييها! در پرده اوّل، نمايشنامه نشان دهنده دوره نفوذ انگليسيها بود و در پرده دوم، نشان دهنده دوره نفوذ امريکاييها و در هر دو دوره، قشرهاي مردم به حسب موقعيت خودشان، حرکت و تلاش دارند؛ اما روشنفکر - که در آن نمايشنامه «آقاي بالاي ايوان» نام دارد - به کل برکنار مي ماند! مي بيند، احياناً کلمه اي هم مي گويد، اما مطلقاً خطر نمي کند و وارد نمي شود. اين نمايشنامه را آن آقا نوشت. من همان وقت در مشهد بعد از نماز براي دانشجويان و جوانان صحبت مي کردم؛ اين کتاب به دست ما رسيد، من گفتم که خود اين آقاي نويسنده کتاب هم، همان «آقاي بالاي ايوان» است! در حقيقت خودش را تصوير و توصيف کرده است؛ به کلّي برکنار!
بنابراين، بدترين کاري که ممکن بود يک مجموعه روشنفکري در ايران بکند، کارهايي بود که روشنفکران ما در دوره پانزده ساله نهضت اسلامي انجام دادند؛ به کل کنار رفتند! نتيجه هم معلوم شد: مردم مطلقاً از آنها بريدند. البته تا حدودي، تعداد خيلي معدودي وسط ميدان بودند. از جمله خود مرحوم آل احمد بود. حتّي شاگردان و دوستان و علاقه مندانش وارد اين ميدان نشدند؛ خيلي دورادور حرکتي کردند.
زندانها از مردم، از روحانيون، از دانشجويان، از طلبه ها، از آحاد مردم، از کارگر و از کاسب پُر بود. تمام طول اين سالهاي متمادي، بيشترين تعداد زندانيان را، زندانيان مربوط به نهضت امام تشکيل مي دادند؛ چون تلاششان، تلاشي بود که دستگاه را به ستوه مي آورد. اين چهره هاي معروفي که همه مي شناسيد، زندان رفتند و ساعتهاي متمادي زير شکنجه فرياد کشيدند؛ اما آن آقايان نه!
البته بعضي از اينها که به خاطر چيز مختصري به زندان مي افتادند، تقريباً به فوريت به توبه نامه مي رسيدند! الان در ميان همين چهره هاي معروفي که مي خواهند عامل ارتجاع روشنفکري در زمان ما شوند - که بعد عرض مي کنم - کساني بودند که در زندان نامه مي نوشتند و التماس و گريه مي کردند! ما اينها را کاملاً از نزديک مي شناسيم؛ خودشان هم مي دانند که ما آنها را مي شناسيمشان؛ اما جوانان اينها را نمي شناسند. آن مجموعه آن روز، تا زمان انقلاب نشان داد که يک قشر غير قابل اعتماد براي رهبري فکري مردم است.
البته يکي، دو سال به انقلاب، حرکتي به وجود آمد. اين حرکت هم به اين شکل بود که موج نهضت، با بار معرفتي و اعتقادي خودش، وارد محافل گوناگون شد. خيليها بودند که به اسلام اعتقاد نداشتند؛ اما به برکت نهضت، به اسلام اعتقاد پيدا کردند. خيلي از دختران بودند که به حجاب هيچ اعتقادي نداشتند؛ اما در دوران نهضت، بدون اين که کسي به آنها حتّي يک کلمه بگويد، خودشان باحجاب شده بودند؛ يعني نهضت امام، نهضت اسلامي، با گسترش خودش، با اوج خودش، با کربلايي شدن خودش، هرچه بيشتر تلفات مي داد، هرچه بيشتر شهيد مي داد، هرچه بيشتر فدايي مي داد، طرفداران بيشتر و پيام گسترده تري پيدا مي کرد. هرچه پيام انقلاب پيش مي رفت، پيام نهضت هم که همان پيام دين و پايبندي به اصول و معارف اسلامي بود، گسترش پيدا مي کرد و البته مجموعه اي را هم شامل شد. اينها - اشخاص مشخصي که البته من نمي خواهم اسم بياورم - وارد ميدان شدند، تا انقلاب شد.
بعد از پيروزي انقلاب، روشنفکري در ايران برنيفتاد - روشنفکري وجود داشت - اما در واقع يک روشنفکري نوين به وجود آمد. در دوره انقلاب، شاعر، نويسنده، منتقد، محقّق، کارگردان، سينماگر، نمايشنامه نويس و نقّاش، از دو قشر پديد آمد: يکي از عناصري که انقلاب اينها را به وجود آورده بود و دوم عناصري که از دوره قبل بودند و انقلاب اينها را به کلّي قلب ماهيّت کرده بود. براي اوّلين بار بعد از گذشت تقريباً صد سال از آغاز تحرّک روشنفکري در ايران، روشنفکري بومي شد. آن کساني که در مقوله هاي روشنفکري فعّالترند و در مرکز دايره روشنفکري قرار دارند - يعني نويسندگان و شعرا - تا برسد به قشرهاي گوناگون، مثل هنرمندان و نقّاشان و ... اينها براي اوّلين بار در اين کشور مثل يک ايراني فکر کردند، مثل يک مسلمان حرف زدند، محصول روشنفکري و هنري و ادبي توليد کردند؛ اين شد يک دوران جديد.
البته مقاومتهايي بود، ليکن حرکت عظيم انقلابي، که همه چيز مقدّمه چنين حرکتي است - اين را شما بدانيد که هر فکري، هر قلم زدني، هر کار کردني، مقدّمه چنين حرکتي است؛ مثل حرکتي که در انقلاب براي کشور پديد آمد - بزرگترين برکات را براي کشور دارد؛ لذا موج حرکت خودي و اسلامي و بومي روشنفکري، با شعبه هاي گوناگونش در کشور، همه چيز را تحت الشّعاع قرار داد. از آهنگساز گرفته، تا موسيقيدان، تا هنرمند، تا اديب، تا شاعر، اسلامي فکر کردند، اسلامي کار کردند؛ لااقل تلاش کردند که اين گونه باشند. اين، پديده بسيار نو و مبارکي بود و ادامه پيدا کرد.
جنگ، ميداني براي بروز استعدادها در اين زمينه شد. مي دانيد يکي از عواملي که هنر و ادبيّات را در هر کشوري به شکوفايي مي رساند، حوادث سخت، از جمله جنگ است. زيباترين رمانها، بهترين فيلمها و شايد بلندترين شعرها، در جنگها و به مناسبت جنگها نوشته شده، به تصوير کشيده شده، سروده شده و به وجود آمده است. در جنگ ما هم همين طور بود.
ما در جنگ مظلوم بوديم. ما در جنگ، ملتي بوديم يکجا مظلوم و مورد ستم. ما که تجاوزي به کسي نکرده بوديم؛ ما هيچ بهانه اي دست کسي نداده بوديم؛ ما حتّي يک تير هم به داخل مرزهاي عراق پرتاپ نکرده بوديم؛ اما طبيعت انقلاب اين بود که به ما حمله نظامي بشود.
يکي از رهبران ملي آفريقا «احمد سکوتوره» رئيس جمهور گينه کوناکري بود. او در دوران رياست جمهوري من چند بار به ايران آمد. يکي از دفعاتي که آمد، زمان جنگ بود. گفت از اين جنگي که بر شما تحميل شده، تعجّب نکنيد. هر انقلابي که عليه دستگاههاي استعماري و استکباري و قدرتهاي نافذ جهاني باشد، وقتي به وجود آيد، يکي از اوّلين کارهايي که عليه آن مي شود، اين است که يکي از همسايگانش را به جانش مي اندازند! شما هم مشمول اين قانون کلّي شده ايد؛ تعجّب نکنيد. او به من گفت: به شما از يک مرز حمله کرده اند؛ اما به من، از پنج جاي مرزم، پنج کشور حمله کرده اند! چون کشور کوچکي است و اطرافش کشورهاي متعدّدي وجود دارد. او هم چون يک فرد انقلابي بود و با يک انقلاب بر سر کار آمده بود، مورد حمله قرار گرفته بود.
همه مردم در جنگ شرکت داشتند. در حادثه جنگ، نقش رهبري، نقش طراز اوّل بود. رهبري با خودش، حضور يکپارچه مردم را آورد. اين بسيج، تشکيل سپاه، تحرّک عظيم ارتش، کارهاي فراواني که انجام گرفت، کمک مردم، همراهي مردم و ... هم، آن فضايي را که روشنفکري براي رشد و شکوفايي خودش لازم داشت، در همان جهت درست تشديد کرد.
البته اينهايي که مي گويم، مسأله اغلب است - نه عمومي - استثناهايي دارد. در همان دوران جنگ، نويسنده و داستان نويسي، داستاني درباره جنگ نوشت؛ ليکن داستاني که ايران را در اين جنگ محکوم مي کند! ببينيد؛ وقتي کسي حاضر نيست به هيچ قيمتي از مواضع غلط خودش منصرف شود، اين طوري درمي آيد. ايراني که اهواز و آبادان و خرمشهرش، بدون اراده و بدون اختيار او، مورد هجوم نظامي دشمن قرار گرفته و جمهوري اسلامي - از رهبري، از دولت، از نيروهاي مسلّح و از مردم - با همه وجود وارد ميدان شده است، چه ايرادي بايد به اين گرفت؟ اين رمان، اوّل تا آخر، ايراد به مردم و مسؤولان آن منطقه و تمسخر و اهانت به آنهاست. از اين چيزها، از بعضي از آن قديميها صادر شد؛ ليکن روال عمومي اين گونه نبود. تا بعد از جنگ و تا بعدها، روال عمومي در جهت صحيح بود.
در عالم حرکت روشنفکري، اين يک پيشرفت و يک ترقّي و يک کار منطبق با طبيعت روشنفکري بود؛ چون روشنفکري طبيعتش پيشروي است و درستش همين بود که از آن اشتباه و از آن بيماري نجات پيدا کند؛ اما در شرايط قبل از انقلاب امکان نداشت؛ شرايط انقلاب اين تحوّل را ممکن و عملي کرد.
يک کلمه از بحث من باقي مانده و آن يک کلمه، همه آن مطلبي است که اسم اين بحث به مناسبت آن است. آن يک کلمه اين است: از بعد از جنگ تلاشهايي جدّي شروع شده براي اين که روشنفکري ايران را به همان حالت بيماري قبل از انقلاب برگردانند - برگشت به عقب، ارتجاع - يعني باز قهر کردن با مذهب، قهر کردن با بنيانهاي بومي، رو کردن به غرب، دلبستگي و وابستگي بي قيد و شرط به غرب، پذيرفتن هرچه که از غرب - از اروپا و از امريکا - مي آيد، بزرگ شمردن هر آنچه که متعلّق به بيگانه است و حقير شمردن هر آنچه که مربوط به خودي است؛ که در باطن خودش، تحقير ملت ايران و تحقير بنيانهايش را همراه دارد. من اين را مشاهده مي کنم.
اينها چه کساني هستند؟ البته مي شود حدس زد. من اين جا ديگر خبر يقيني نمي توانم بگويم. يک عدّه کساني هستند که «لم يؤمنوا بالله طرفة عين». اينها هرگز نه به اسلام و نه به ايران، ايماني نياورده اند. آن چند سالي هم که اين جريانات روشنفکري الهي، اسلامي، مذهبي، حقيقي، ايراني - هرچه مي خواهيد اسمش را بگذاريد - در ايران وجود داشت، اينها حاضر نشدند حتّي سر بلند کنند! به گوشه اي رفتند، يا به خارج از کشور سفر کردند و معبود خودشان، قبله خودشان، معشوق خودشان را آن جا يافتند. اين ملت، اين سنّتها، اين تاريخ و اين فرهنگ، برايشان اهميتي نداشت؛ طبعاً آينده اين ملت هم برايشان اهميتي ندارد. ممکن است حرف بزنند، ممکن است ادّعا کنند؛ اما گذشته نشان نمي دهد که اينها صادقند. اينها به فکر مردم نيستند؛ به فکر خودشانند.
بعضيها هم کساني هستند که ممکن است تحت تأثير اينها قرار گيرند؛ عنوانهاي پُرطمطراق روي ذهنها اثر بگذارد. بعضي هم احتمالاً - نمي توانم يقيناً بگويم - کساني که اجير باشند. بالاخره يکي از چيزهايي که راحت در خدمت پول قرار مي گيرد، ادبيّات و قلم و هنر و شعر است؛ تعجبي ندارد! ما شعراي بزرگي داشتيم که براي فلان پادشاه شعر گفتند و او را ستودند؛ در حالي که در خور لعن و نفرين بودند. ما کسان زيادي داشتيم که به خاطر پول، به خاطر دنيا و به خاطر شهوات، از بنيانهاي پليد و زشت حمايت کردند؛ در حالي که بايد از آنها تبرّي مي جستند. هيچ بُعدي ندارد. البته عرض کردم که اين اطّلاع نيست؛ اين حدس است. مي خواهند روال را به عقب برگردانند. نبايد روشنفکران مسلمان ما اين را اجازه بدهند.
اين که مي گويم نبايد اجازه بدهند، مقصودم اين نيست که حالا بلند شوند دعوا کنند؛ نخير، ميدان روشنفکري، ميدان مشت و امثال اينها نيست. ميدان فرهنگ و روشنفکري، ميدان همان فرهنگ است؛ ابزارهايش، ابزارهاي فرهنگي است. جواناني که اهل مقولات روشنفکريند، بايد در ميدان فعّال شوند. جوانان! خودتان را بسازيد. يک ملت اگر بخواهد راه رشد و کمال و پيشرفت را طي کند، بايد از لحاظ ايمان فکري، به جاي محکمي متّکي باشد. آن ملتي، آن نسلي، آن جواني که بخواهد به يک مجموعه هُرهُري مذهب، بي ايمان، بي اعتقاد به بنيانهاي اخلاقي و ديني و معنوي دل بسپارد و با حرف آنها پيش برود، زير پايش سست خواهد شد. نسل جوان، هماني خواهد شد که در دوران رژيم پهلوي بود؛ يأس آور، بي فايده، مايل به فساد، آماده براي کجروي. آن وقت براي آن که کسي آنها را باز از آن راه، به راه راست حرکت دهد، معونه زيادي لازم است؛ حرکتي مثل انقلاب اسلامي لازم است که به آساني در قرني - بلکه قرنهايي - در اين کشور پيش نمي آيد.
با همه قوا بايد موجودي فعلي را حفظ کرد. نبايد اجازه دهند که يک عدّه افرادي که سالهاي متمادي در اين کشور با ابزارهاي روشنفکري و با ابزارهاي فرهنگي، هيچ خدمتي به اين مردم نتوانستند بکنند - حدّاقلش اين است - در هيچ مشکل و مسأله مهمي نتوانستند با اين مردم همراه باشند و به پاي مردم برسند؛ حتّي نتوانستند پابه پاي مردم برسند، چه برسد بخواهند جلودار و پيشرو و رهبر مردم باشند - هميشه عقب ماندند، هميشه در انزوا ماندند - اينها مجدداً به اين کشور بيايند و سايه فکر و فرهنگ خودشان را حاکم کنند. اين که مي بينيم در بعضي از مطبوعات و مجلّات و منشورات فرهنگي، چيزهايي نشان داده مي شود، دنبال رجعت به گذشته اند؛ دنبال برگشتن به حالت بيماري روشنفکريند. اين مقوله روز است. اين مقوله بسيار اساسي و مهمّي است.
البته روشنفکرجماعت وقتي بخواهند در اين زمينه ها حرف بزنند، مي توانند بنشينند ببافند، حرف بزنند، که آقا نمي شود، روشنفکري با دين نمي سازد؛ دين اگر به کشوري آمد، همه چيز را تحت الشّعاع قرار مي دهد؛ کمااين که متأسّفانه در يک پاورقي، مرحوم آل احمد هم يک جمله اين طوري دارد، که خطاي تاريخي است. به نظر من، ايشان در اين جا دچار خطاي تاريخي شده است.
مي گويد در زمان صفويه، چون دين، منشيگري، اديبي و دبيري، در کنار دستگاههاي حکومتي قرار گرفت - يعني مثلاً ميرداماد رفت کنار شاه عباس نشست - لذا در آن زمان، فرهنگ و ادب و فلسفه و هنر تنزّل کرد! اين اشتباه است. مثل دوره صفويه، دوره اي در طول ادبيّات نيست. مرحوم آل احمد اهل شعر نبوده؛ به نظر من از روي بي اطّلاعي اظهارنظر کرده است. شعراي مخالف سبک هندي، حرف معروف غلطي را در دهنها انداختند. سبک هندي در دوره صفويه رايج شد و تا دوره زنديه و اوايل قاجاريه هم ادامه داشت؛ بعد گروه ديگري پديد آمدند، که به آنها به اصطلاح متجدّدان و انجمن ادبي اصفهان مي گفتند. اينها با سبک هندي خيلي مخالف بودند. البته شعرهايشان هرگز به پايه شعراي سبک هندي هم نمي رسد - فاصله خيلي زياد است - ليکن مخالف بودند. از آن زمان ترويج شد که دروه صفويه، دوره انحطاط شعر است! نه؛ شاعر بزرگي مثل صائب، متعلّق به دوران صفويه است. شعرايي مثل کليم، مثل عرفي، مثل طالب آملي، متعلّق به دوران صفويه اند. شعرايي که در همه طول تاريخ شعر، ما نظيرشان را کم داريم، در دوره صفويه بوده اند. نصرآبادي در «تذکره نصرآبادي»، در زمان خودش در اصفهان، نزديک به هزار شاعر را اسم مي آورد و شرح حالشان را مي نويسد. شهري مثل شهر اصفهان با هزار شاعر! البته شعراي خوب، نه شاعر جفنگ گو! شعرهايشان هست، تذکره نصرآبادي هم موجود است. ما کي و کجا چنين چيزي داشتيم؟
در فلسفه، ملاصدرا، بزرگترين فيلسوف همه تاريخ فلسفه اسلامي، متعلّق به زمان صفويه است. ميرداماد، مربوط به زمان صفويه است. فيض کاشاني - عارف معروف - مربوط به زمان صفويه است. لاهيجي - متکلّم و فيلسوف معروف - متعلّق به زمان صفويه است. اين چه حرفي است که زمان صفويه، دوره انحطاط شعر است؟ نخير؛ اتّفاقاً دوران صفويه، دوران شکوه و اوجِ ادب و هنر است. البته ادب به معناي شعر، نه نثر. نثر هم خوب است، اما آن چنان اوجي ندارد. بهترين کاشيکاريها و بهترين معماريها، متعلّق به دوران صفويه است. شما در طول تاريخ، مثل مسجد شيخ لطف الله - در يک مقوله - مثل ميدان نقش جهان اصفهان - در يک مقوله - مثل آن ساختمانها - در مقولات ديگر - نمي توانيد پيدا کنيد؛ مگر خيلي کم. اينها متعلّق به دوران صفويه است.
البته صفويه شعرا را به دربار نمي بردند، تا به آنها پول بدهند؛ ولي واقعاً نمي خواهم از صفويه دفاع هم بکنم. ما با همه شاهها بديم. شاه بد است. اصلاً شاه نمي تواند خوب باشد. ملوکيّت بد است. ملوکيّت، به معناي مالکيت است. آن کسي که خودش را مَلک مي نامد - يعني پادشاه - مالکيتي نسبت به مردم و به اصطلاح رعيت خودش براي خود قائل است. در اسلام اصلاً ملوکيّت مردود است. آن روز در نماز جمعه هم گفتم که خلاقت و ولايت، نقطه مقابل ملوکيّت است. پادشاهان صفويه هم پادشاه بودند و ما اصلاً نمي توانيم از آنها دفاع کنيم؛ اما از لحاظ تاريخي، اين حرف، حرف غلطي است که ما بگوييم در دوره صفويه، شعر و ادبيّات، تنزّل و انحطاط پيدا کرده است. من مي بينم که هنوز هم به تبع همان دوران، در تلويزيون و راديو و اين جا و آن جا، گاهي همين مطالب را مي گويند. نخير؛ دوران صفويه، دوران انحطاط نيست. بعد از حافظ، هيچ غزلسرايي به عظمت صائب نيامده است. بعد از رودکي، هيچ شاعري به تعداد صائب شعر نگفته است؛ دويست هزار بيت شعر دارد. البته شاعرِ حسابي که بشود روي شعرش ايستاد و از شعرش دفاع کرد، مورد نظر است، والّا شاعران جفنگ گو هرچه بخواهيد، مي گويند. هيچ شهري به قدر اصفهان، در خودش شاعر و هنرمند و فاضل و فيلسوف و فقيه نداشته است. اين چه حرفي است؟!
علي اي حال، ارتجاعِ روشنفکري اين است؛ يعني برگشتن به دوران بيماري روشنفکري؛ برگشتن به دوران بي غمي روشنفکران؛ برگشتن به دوران بي اعتنايي دستگاه روشنفکري و جريان روشنفکري به همه سنّتهاي اصيل و بومي و تاريخ و فرهنگ اين ملت. امروز هر کس اين پرچم را بلند کند، مرتجع است؛ ولو اسمش روشنفکر و شاعر و نويسنده و محقّق و منتقد باشد. اگر اين پرچم را بلند کرد - پرچم بازگشت به روشنفکري دوران قبل از انقلاب، با همان خصوصيات و با جهتگيري ضدّ مذهبي و ضدّ سنّتي - اين مرتجع است؛ اين اسمش ارتجاع روشنفکري است.
شما دانشجويان، خودتان جزو قشرهاي روشنفکريد. روي اين موضوع بايد فکر و کار کنيد. البته من اگر بخواهم در اين زمينه صحبت کنم، با اين يک ساعتي که صحبت شد، مطلب تمام نمي شود؛ چون نمونه ها و مثالهاي فراواني وجود دارد؛ حرفهاي فراواني در اين زمينه هست؛ انتقادهاي گوناگوني از حرفهاي کساني که در اين زمينه ها حرف زده اند، وجود دارد که من اگر بخواهم اينها را بگويم، خيلي طول مي کشد. ان شاءالله ادامه مطلب براي فرصت و مجال ديگري بماند.
والسّلام عليکم و رحمةالله و برکاته