بسم الله الرّحمن الرّحيم
الحمدلله ربّ العالمين. احمده واستعينه و استغفره و اتوکل عليه واصلّي واسلّم علي حبيبه و نجيبه و خيرته في خلقه و حافظ سرّه و مبلّغ رسالاته، بشير رحمته و نذير نقمته. سيّدنا و نبيّنا ابي القاسم المصطفي محمّد و علي آله الأطيبين الأطهرين المنتجبين المظلومين المعصومين. سيّما ابي عبدالله الحسين عليه السّلام و سيّما بقيه الله في الارضين. اوصيکم عبادالله بتقوي الله.
همه شما عزيزان، برادران و خواهران نمازگزار را به تقواي الهي دعوت و توصيه مي کنم. اوّل و آخر، تقواست و توصيه اصلي به توشه گيري از تقواست. اگر بحثي هم مي کنيم، براي اين است که بتوانيم مايه تقوا را در خودمان، در مردم و مستمعان نمازجمعه، ان شاءالله به مدد الهي تقويت کنيم.
امروز در خطبه اوّل، بحثي درباره ماجراي عاشورا عرض مي کنم. اگرچه در اين زمينه، بسيار سخن گفته شده است و ما هم عرايضي کرده ايم؛ اما هرچه اطراف و جوانب اين حادثه عظيم و مؤثّر و جاودانه بررسي مي شود، ابعاد تازه تر و روشنگريهاي بيشتري از آن حادثه آشکار مي شود و نوري بر زندگي ما مي تاباند.
در مباحث مربوط به عاشورا، سه بحثِ عمده وجود دارد:
يکي بحث علل و انگيزه هاي قيام امام حسين عليه السّلام است، که چرا امام حسين قيام کرد؛ يعني تحليل ديني و علمي و سياسي اين قيام. در اين زمينه، ما قبلاً تفصيلاً عرايضي عرض کرده ايم؛ فضلا و بزرگان هم بحثهاي خوبي کرده اند. امروز وارد آن بحث نمي شويم.
بحث دوم، بحث درسهاي عاشوراست که يک بحث زنده و جاودانه و هميشگي است و مخصوص زمان معيّني نيست. درس عاشورا، درس فداکاري و دينداري و شجاعت و مواسات و درس قيام لله و درس محبّت و عشق است. يکي از درسهاي عاشورا، همين انقلاب عظيم و کبيري است که شما ملت ايران پشت سر حسين زمان و فرزند ابي عبدالله الحسين عليه السّلام انجام داديد. خود اين، يکي از درسهاي عاشورا بود. در اين زمينه هم من امروز هيچ بحثي نمي کنم.
بحث سوم، درباره ي عبرتهاي عاشوراست که چند سال قبل از اين، ما اين مسأله را مطرح کرديم که عاشورا غير از درسها، عبرتهايي هم دارد. بحث عبرتهاي عاشورا مخصوص زماني است که اسلام حاکميت داشته باشد. حداقل اين است که بگوييم عمده اين بحث، مخصوص به اين زمان است؛ يعني زمان ما و کشور ما، که عبرت بگيريم.
ما قضيه را اين گونه طرح کرديم که چطور شد جامعه اسلامي به محوريّت پيامبر عظيم الشّأن، آن عشق مردم به او، آن ايمان عميق مردم به او، آن جامعه سرتاپا حماسه و شور ديني و آن احکامي که بعداً مقداري درباره آن عرض خواهم کرد، همين جامعه ساخته و پرداخته، همان مردم، حتّي بعضي همان کساني که دوره هاي نزديک به پيامبر را ديده بودند، بعد از پنجاه سال کارشان به آن جا رسيد که جمع شدند، فرزند همين پيامبر را با فجيعترين وضعي کشتند؟! انحراف، عقبگرد، برگشتن به پشت سر، از اين بيشتر چه مي شود؟!
زينب کبري سلام الله عليها در بازار کوفه، آن خطبه عظيم را اساساً بر همين محور ايراد کرد: «يا اهل الکوفه، يا اهل الختل و الغدر، أتبکون؟!». مردم کوفه وقتي که سرِ مبارک امام حسين را بر روي نيزه مشاهده کردند و دختر علي را اسير ديدند و فاجعه را از نزديک لمس کردند، بنا به ضجّه و گريه کردند. فرمود: «أتبکون؟!»؛ گريه مي کنيد؟! «فلا رقات الدمعه ولاهدئت الرنه»؛ گريه تان تمامي نداشته باشد. بعد فرمود: «انّما مثلکم کمثل التي نقضت غزلها من بعد قوة انکاثا تتّخذون ايمانکم دخلاً بينکم» . اين، همان برگشت است؛ برگشت به قهقرا و عقبگرد. شما مثل زني هستيد که پشمها يا پنبه ها را با مغزل نخ مي کند؛ بعد از آن که اين نخها آماده شد، دوباره شروع مي کند نخها را از نو باز کردن و پنبه نمودن! شما در حقيقت نخهاي رشته خود را پنبه کرديد. اين، همان برگشت است. اين، عبرت است. هر جامعه اسلامي، در معرض همين خطر هست.
امام خميني عزيز بزرگ ما، افتخار بزرگش اين بود که يک امّت بتواند عامل به سخن آن پيامبر باشد. شخصيت انسانهاي غير پيامبر و غير معصوم، مگر با آن شخصيت عظيم قابل مقايسه است؟ او، آن جامعه را به وجود آورد و آن سرانجام دنبالش آمد. آيا هر جامعه اسلامي، همين عاقبت را دارد؟ اگر عبرت بگيرند، نه؛ اگر عبرت نگيرند، بله. عبرتهاي عاشورا اين جاست.
ما مردم اين زمان، بحمدالله به فضل پروردگار، اين توفيق را پيدا کرده ايم که آن راه را مجدّداً برويم و اسم اسلام را در دنيا زنده کنيم و پرچم اسلام و قرآن را برافراشته نماييم. در دنيا اين افتخار نصيب شما ملت شد. اين ملت تا امروز هم که تقريباً بيست سال از انقلابش گذشته است، قرص و محکم در اين راه ايستاده و رفته است. اما اگر دقّت نکنيد، اگر مواظب نباشيم، اگر خودمان را آن چنان که بايد و شايد، در اين راه نگه نداريم، ممکن است آن سرنوشت پيش بيايد. عبرت عاشورا، اين جاست.
حال من مي خواهم مقداري درباره موضوعي که چند سال پيش آن را مطرح کردم و بحمدالله ديدم فضلا درباره آن بحث کردند، تحقيق کردند، سخنراني کردند و مطلب نوشتند، با توسّع صحبت کنم. البته بحث کامل در اين مورد، بحث نمازجمعه نيست؛ چون طولاني است و ان شاءالله اگر عمري داشته باشم و توفيقي پيدا کنم، در جلسه اي غير نمازجمعه، اين موضوع را مفصّل با خصوصيّاتش بحث خواهم کرد. امروز مي خواهم يک گذر اجمالي به اين مسأله بکنم و اگر خدا توفيق دهد، در واقع يک کتاب را در قالب يک خطبه بريزم و به شما عرض کنم.
اوّلاً حادثه را بايد فهميد که چقدر بزرگ است، تا دنبال عللش بگرديم. کسي نگويد که حادثه عاشورا، بالاخره کشتاري بود و چند نفر را کشتند. همان طور که همه ما در زيارت عاشورا مي خوانيم: «لقد عظمت الرّزيّه و جلّت و عظمت المصيبة» ، مصيبت، خيلي بزرگ است. رزيّه، يعني حادثه بسيار بزرگ. اين حادثه، خيلي عظيم است. فاجعه، خيلي تکان دهنده و بي نظير است.
براي اين که قدري معلوم شود که اين حادثه چقدر عظيم است، من سه دوره کوتاه را از دوره هاي زندگي حضرت ابي عبدالله الحسين عليه السّلام اجمالاً مطرح مي کنم. شما ببينيد اين شخصيتي که انسان در اين سه دوره مي شناسد، آيا مي توان حدس زد که کارش به آن جا برسد که در روز عاشورا يک عده از امّت جدّش او را محاصره کنند و با اين وضعيت فجيع، او و همه ياران و اصحاب و اهل بيتش را قتل عام کنند و زنانشان را اسير بگيرند؟
اين سه دوره، يکي دوران حيات پيامبر اکرم است. دوم، دوران جواني آن حضرت، يعني دوران بيست وپنجساله تا حکومت اميرالمؤمنين است. سوم، دوران فترت بيست ساله بعد از شهادت اميرالمؤمنين تا حادثه کربلاست.
در دوران حيات پيامبر اکرم، امام حسين عبارت است از کودک نور ديده سوگلي پيامبر. پيامبر اکرم دختري به نام فاطمه دارد که همه مردم مسلمان در آن روز مي دانند که پيامبر فرمود: «انّ الله ليغضب لغضب فاطمة» ؛ اگر کسي فاطمه را خشمگين کند، خدا را خشمگين کرده است. «و يرضي لرضاها»؛ اگر کسي او را خشنود کند، خدا را خشنود کرده است. ببينيد، اين دختر چقدر عظيم المنزله است که پيامبر اکرم در مقابل مردم و در ملأ عام، راجع به او اين گونه حرف مي زند. اين مسأله اي عادّي نيست.
پيامبر اکرم اين دختر را در جامعه اسلامي به کسي داده است که از لحاظ افتخارات، در درجه اعلاست؛ يعني علي بن ابي طالب عليه السّلام. او، جوان، شجاع، شريف، از همه مؤمنتر، از همه باسابقه تر، از همه شجاعتر و در همه ميدانها حاضر است. کسي است که اسلام به شمشير او مي گردد؛ هر جايي که همه در مي مانند، اين جوان جلو مي آيد، گره ها را باز مي کند و بن بستها را مي شکند. اين داماد محبوب عزيزي که محبوبيت او نه به خاطر خويشاوندي، بلکه به خاطر عظمت شخصيت اوست، همسر نوديده پيامبر است. کودکي از اينها متولّد شده است و او حسين بن علي است.
البته همه اين حرفها درباره امام حسن عليه السّلام هم هست؛ اما من حالا بحثم راجع به امام حسين عليه السّلام است؛ عزيزترين عزيزان پيامبر؛ کسي که رئيس دنياي اسلام، حاکم جامعه اسلامي و محبوب دل همه مردم، او را در آغوش مي گيرد و به مسجد مي برد. همه مي دانند که اين کودک، محبوب دلِ اين محبوبِ همه است. او روي منبر مشغول خطبه خواندن است که اين کودک، پايش به مانعي مي گيرد و به زمين مي افتد. پيامبر از منبر پايين مي آيد، او را در بغل مي گيرد و آرامش مي کند. ببينيد؛ مسأله اين است.
پيامبر درباره امام حسن و امام حسينِ شش، هفت ساله فرمود: «سيّدي شباب اهل الجنّه»؛ اينها سرور جوانان بهشتند. اينها که هنوز کودکند، جوان نيستند؛ اما پيامبر مي فرمايد سرور جوانان اهل بهشتند. يعني در دوران شش، هفت سالگي هم در حدّ يک جوان است؛ مي فهمد، درک مي کند، عمل مي کند، اقدام مي کند، ادب مي ورزد و شرافت در همه وجودش موج مي زند. اگر آن روز کسي مي گفت که اين کودک به دست امّت همين پيامبر، بدون هيچ گونه جرم و تخلّفي به قتل خواهد رسيد، براي مردم غيرقابل باور بود؛ همچنان که پيامبر فرمود و گريه کرد و همه تعجّب کردند که يعني چه؛ مگر مي شود؟!
دوره دوم، دوره بيست وپنجساله بعد از وفات پيامبر تا حکومت اميرالمؤمنين است. حسينِ جوان، بالنده، عالم و شجاع است. در جنگها شرکت مي جويد، در کارهاي بزرگ دخالت مي کند، همه او را به عظمت مي شناسند؛ نام بخشندگان که مي آيد، همه چشمها به سوي او برمي گردد. در هر فضيلتي، در ميان مسلمانان مدينه و مکه، هر جايي که موج اسلام رفته است، مثل خورشيدي مي درخشد. همه براي او احترام قائلند. خلفاي زمان، براي او و برادرش احترام قائلند و در مقابل او، تعظيم و تجليل و تبجيل و تجليل مي کنند و نامش را به عظمت مي آورند. جوان نمونه دوران، و محترم پيش همه. اگر آن روز کسي مي گفت که همين جوان، به دست همين مردم کشته خواهد شد، هيچ کس باور نمي کرد.
دوره سوم، دوره بعد از شهادت اميرالمؤمنين است؛ يعني دوره غربت اهل بيت. امام حسن و امام حسين عليهماالسّلام باز در مدينه اند. امام حسين، بيست سال بعد از اين مدت، به صورت امام معنوي همه مسلمان، مفتي بزرگ همه مسلمانان، مورد احترام همه مسلمانان، محل ورود و تحصيل علم همه، محل تمسّک و توسّل همه کساني که مي خواهند به اهل بيت اظهار ارادتي بکنند، در مدينه زندگي کرده است. شخصيت محبوب، بزرگ، شريف، نجيب، اصيل و عالم. او به معاويه نامه مي نويسد؛ نامه اي که اگر هر کسي به هر حاکمي بنويسد، جزايش کشته شدن است. معاويه باعظمتِ تمام اين نامه را مي گيرد، مي خواند، تحمّل مي کند و چيزي نمي گويد. اگر در همان اوقات هم کسي مي گفت که در آينده نزديکي، اين مرد محترم شريفِ عزيزِ نجيب - که مجسّم کننده اسلام و قرآن در نظر هر بيننده است - ممکن است به دست همين امّت قرآن و اسلام کشته شود - آن هم با آن وضع - هيچ کس تصوّر هم نمي کرد؛ اما همين حادثه باورنکردني، همين حادثه عجيب و حيرت انگيز، اتّفاق افتاد. چه کساني کردند؟ همانهايي که به خدمتش مي آمدند و سلام و عرض اخلاص هم مي کردند. اين يعني چه؟ معنايش اين است که جامعه اسلامي در طول اين پنجاه سال، از معنويت و حقيقت اسلام تهي شده است. ظاهرش اسلامي است؛ اما باطنش پوک شده است. خطر اين جاست. نمازها برقرار است، نماز جماعت برقرار است، مردم هم اسمشان مسلمان است و عدّه اي هم طرفدار اهل بيتند!
البته من به شما بگويم که در همه عالم اسلام، اهل بيت را قبول داشتند؛ امروز هم قبول دارند و هيچ کس در آن ترديد ندارد. حبّ اهل بيت در همه عالم اسلام، عمومي است؛ الان هم همين طور است. الان هم هر جاي دنياي اسلام برويد، اهل بيت را دوست مي دارند. آن مسجدي که منتسب به امام حسين عليه السّلام است و مسجد ديگري که در قاهره منتسب به حضرت زينب است، ولوله زوّار و جمعيت است. مردم مي روند قبر را زيارت مي کنند، مي بوسند و توسّل مي جويند.
همين يکي، دو سال قبل از اين، کتابي جديد - نه قديمي؛ چون در کتابهاي قديمي خيلي هست - براي من آوردند، که اين کتاب درباره معناي اهل بيت نوشته شده است. يکي از نويسندگان فعلي حجاز تحقيق کرده و در اين کتاب اثبات مي کند که اهل بيت، يعني علي، فاطمه، حسن و حسين. حالا ما شيعيان که اين حرفها جزو جانمان است؛ اما آن برادر مسلمان غيرشيعه اين را نوشته و نشر کرده است.اين کتاب هم هست، من هم آن را دارم و لابد هزاران نسخه از آن چاپ شده و پخش گرديده است.
بنابراين، اهل بيت محترمند؛ آن روز هم در نهايت احترام بودند؛ اما در عين حال وقتي جامعه تهي و پوک شد، اين اتّفاق مي افتد. حالا عبرت کجاست؟ عبرت اين جاست که چه کار کنيم جامعه آن گونه نشود. ما بايد بفهميم که آن جا چه شد که جامعه به اين جا رسيد. اين، آن بحث مشروح و مفصّلي است که من مختصرش را مي خواهم عرض کنم.
اوّل به عنوان مقدّمه عرض کنم: پيامبر اکرم نظامي را به وجود آورد که خطوط اصلي آن چند چيز بود. من درميان اين خطوط اصلي، چهار چيز را عمده يافتم: اوّل، معرفت شفّاف و بي ابهام؛ معرفت نسبت به دين، معرفت نسبت به احکام، معرفت نسبت به جامعه، معرفت نسبت به تکليف، معرفت نسبت به خدا، معرفت نسبت به پيامبر، معرفت نسبت به طبيعت. همين معرفت بود که به علم و علم اندوزي منتهي شد و جامعه اسلامي را در قرن چهارم هجري به اوج تمدّن علمي رساند. پيامبر نمي گذاشت ابهام باشد. در اين زمينه، آيات عجيبي از قرآن هست که مجال نيست الان عرض کنم. در هر جايي که ابهامي به وجود مي آمد، يک آيه نازل مي شد تا ابهام را برطرف کند.
خطّ اصلي دوم، عدالت مطلق و بي اغماض بود. عدالت در قضاوت، عدالت در برخورداريهاي عمومي و نه خصوصي - امکاناتي که متعلّق به همه مردم است و بايد بين آنها باعدالت تقسيم شود - عدالت در اجراي حدود الهي، عدالت در مناصب و مسوؤليت دهي و مسؤوليت پذيري. البته عدالت، غير از مساوات است؛ اشتباه نشود. گاهي مساوات، ظلم است. عدالت، يعني هر چيزي را به جاي خود گذاشتن و به هر کسي حقّ او را دادن. آن عدل مطلق و بي اغماض بود. در زمان پيامبر، هيچ کس در جامعه اسلامي از چارچوب عدالت خارج نبود.
سوم، عبوديّت کامل و بي شريک در مقابل پروردگار؛ يعني عبوديّت خدا در کار و عمل فردي، عبوديّت در نماز که بايد قصد قربت داشته باشد، تا عبوديّت در ساخت جامعه، در نظام حکومت، نظام زندگي مردم و مناسبات اجتماعي ميان مردم بر مبناي عبوديّت خدا که اين هم تفصيل و شرح فراواني دارد.
چهارم، عشق و عاطفه جوشان. اين هم از خصوصيّات اصلي جامعه اسلامي است؛ عشق به خدا، عشق خدا به مردم؛ «يحبّهم و يحبّونه» ، «ان الله يحبّ التّوابين و يحبّ المتطهّرين» ، «قل ان کنتم تحبّون الله فاتّبعوني يحببکم الله» . محبت، عشق، محبت به همسر، محبّت به فرزند، که مستحبّ است فرزند را ببوسي؛ مستحّب است که به فرزند محبّت کني؛ مستحبّ است که به همسرت عشق بورزي و محبّت کني؛ مستحبّ است که به برادران مسلمان محبّت کني و محبّت داشته باشي؛ محبّت به پيامبر، محبّت به اهل بيت؛ «الاّ المودّة في القربي».
پيامبر اين خطوط را ترسيم کرد و جامعه را بر اساس اين خطوط بنا نمود. پيامبر حکومت را ده سال همين طور کشاند. البته پيداست که تربيت انسانها کار تدريجي است؛ کار دفعي نيست. پيامبر در تمام اين ده سال تلاش مي کرد که اين پايه ها استوار و محکم شود و ريشه بدواند؛ اما اين ده سال، براي اين که بتواند مردمي را که درست برضدّ اين خصوصيّات بار آمدند، متحوّل کند، زمان خيلي کمي است. جامعه جاهلي، در همه چيزش عکس اين چهار مورد بود؛ مردم معرفتي نداشتند، در حيرت و جهالت زندگي مي کردند، عبوديّت هم نداشتند؛ طاغوت بود، طغيان بود، عدالتي هم وجود نداشت؛ همه اش ظلم بود، همه اش تبعيض بود - که اميرالمؤمنين در نهج البلاغه در تصوير ظلم و تبعيض دوران جاهليت، بيانات عجيب و شيوايي دارد، که واقعاً يک تابلوِ هنري است؛ «في فتن داستهم باخفافها و وطئتهم باظلافها» - محبّت هم نبود، دختران خود را زير خاک مي کردند، کسي را از فلان قبيله بدون جرم مي کشتند - «تو از قبيله ما يکي را کشتي، ما هم بايد از قبيله شما يکي را بکشيم!» - حالا قاتل باشد، يا نباشد؛ بي گناه باشد، يا بي خبر باشد؛ جفاي مطلق، بي رحمي مطلق، بي محبّتي و بي عاطفگي مطلق.
مردمي را که در آن جوّ بار آمدند، مي شود در طول ده سال تربيت کرد، آنها را انسان کرد، آنها را مسلمان کرد؛ اما نمي شود اين را در اعماق جان آنها نفوذ داد؛ بخصوص آن چنان نفوذ داد که بتوانند به نوبه خود در ديگران هم همين تأثير را بگذارند.
مردم پي درپي مسلمان مي شدند. مردمي بودند که پيامبر را نديده بودند. مردمي بودند که آن ده سال را درک نکرده بودند. اين مسأله «وصايت»ي که شيعه به آن معتقد است، در اين جا شکل مي گيرد. وصايت، جانشيني و نصب الهي، سرمنشأش اين جاست؛ براي تداوم آن تربيت است، والّا معلوم است که اين وصايت، از قبيل وصايتهايي که در دنيا معمول است، نيست، که هر کسي مي ميرد، براي پسر خودش وصيت مي کند. قضيه اين است که بعد از پيامبر، برنامه هاي او بايد ادامه پيدا کند.
حالا نمي خواهيم وارد بحثهاي کلامي شويم. من مي خواهم تاريخ را بگويم و کمي تاريخ را تحليل کنم، و بيشترش را شما تحليل کنيد. اين بحث هم متعلّق به همه است؛ صرفاً مخصوص شيعه نيست. اين بحث، متعلّق به شيعه و سنّي و همه فِرَق اسلامي است. همه بايد به اين بحث توجّه کنند؛ چون اين بحث براي همه مهم است.
و اما ماجراهاي بعد از رحلت پيامبر. چه شد که در اين پنجاه سال، جامعه اسلامي از آن حالت به اين حالت برگشت؟ اين اصل قضيه است، که متن تاريخ را هم بايستي در اين جا نگاه کرد. البته بنايي که پيامبر گذاشته بود، بنايي نبود که به زودي خراب شود؛ لذا در اوايلِ بعد از رحلت پيامبر که شما نگاه مي کنيد، همه چيز - غير از همان مسأله وصايت - سرجاي خودش است: عدالتِ خوبي هست، ذکرِ خوبي هست، عبوديّت خوبي هست. اگر کسي به ترکيب کلي جامعه اسلامي در آن سالهاي اوّل نگاه کند، مي بيند که علي الظّاهر چيزي به قهقرا نرفته است. البته گاهي چيزهايي پيش مي آمد؛ اما ظواهر، همان پايه گذاري و شالوده ريزي پيامبر را نشان مي دهد. ولي اين وضع باقي نمي ماند. هر چه بگذرد، جامعه اسلامي بتدريج به طرف ضعف و تهي شدن پيش مي رود.
ببينيد، نکته اي در سوره مبارکه حمد هست که من مکرّر در جلسات مختلف آن را عرض کرده ام. وقتي که انسان به پروردگار عالم عرض مي کند «اهدنا الصّراط المستقيم» - ما را به راه راست و صراط مستقيم هدايت کن - بعد اين صراط مستقيم را معنا مي کند: «صراط الّذين انعمت عليهم» ؛ راه کساني که به آنها نعمت دادي. خدا به خيليها نعمت داده است؛ به بني اسرائيل هم نعمت داده است: «يا بني اسرائيل اذکروا نعمتي الّتي انعمت عليکم» . نعمت الهي که مخصوص انبيا و صلحا و شهدا نيست: «فاولئک مع الّذين انعم الله عليهم من النّبيّين والصّدّيقين والشّهداء والصّالحين» . آنها هم نعمت داده شده اند؛ اما بني اسرائيل هم نعمت داده شده اند.
کساني که نعمت داده شده اند، دوگونه اند:
يک عدّه کساني که وقتي نعمت الهي را دريافت کردند، نمي گذارند که خداي متعال بر آنها غضب کند و نمي گذارند گمراه شوند. اينها همانهايي هستند که شما مي گوييد خدايا راه اينها را به ما هدايت کن. «غيرالمغضوب عليهم»، با تعبير علمي و ادبيش، براي «الّذين انعمت عليهم» صفت است؛ که صفت «الّذين»، اين است که «غيرالمغضوب عليهم و لاالضّالّين» ؛ آن کساني که مورد نعمت قرار گرفتند، اما ديگر مورد غضب قرار نگرفتند؛ «و لاالضّالّين»، گمراه هم نشدند.
يک دسته هم کساني هستند که خدا به آنها نعمت داد، اما نعمت خدا را تبديل کردند و خراب نمودند. لذا مورد غضب قرار گرفتند؛ يا دنبال آنها راه افتادند، گمراه شدند. البته در روايات ما دارد که «المغضوب عليهم»، مراد يهودند، که اين، بيان مصداق است؛ چون يهود تا زمان حضرت عيسي، با حضرت موسي و جانشينانش، عالماً و عامداً مبارزه کردند. «ضالّين»، نصاري هستند؛ چون نصاري گمراه شدند. وضع مسيحيّت اين گونه بود که از اوّل گمراه شدند - يا لااقل اکثريتشان اين طور بودند - اما مردم مسلمان نعمت پيدا کردند. اين نعمت، به سمت «المغضوب عليهم» و «الضالّين» مي رفت؛ لذا وقتي که امام حسين عليه السّلام به شهادت رسيد، در روايتي از امام صادق عليه السّلام نقل شده است که فرمود: «فلما ان قتل الحسين صلوات الله عليه اشتدّ غضب الله تعالي علي اهل الارض» ؛ وقتي که حسين عليه السّلام کشته شد، غضب خدا درباره مردم شديد شد. معصوم است ديگر. بنابراين، جامعه مورد نعمت الهي، به سمت غضب سير مي کند؛ اين سير را بايد ديد. خيلي مهمّ است، خيلي سخت است، خيلي دقّت نظر لازم دارد.
من حالا فقط چند مثال بياورم. خواص و عوام، هر کدام وضعي پيدا کردند. حالا خواصي که گمراه شدند، شايد «مغضوب عليهم» باشند؛ عوام شايد «ضالّين» باشند. البته در کتابهاي تاريخ، پُر از مثال است. من از اين جا به بعد، از تاريخ «ابن اثير» نقل مي کنم؛ هيچ از مدارک شيعه نقل نمي کنم؛ حتي از مدارک مورّخان اهل سنّتي که روايتشان در نظر خود اهل سنّت، مورد ترديد است - مثل ابن قتيبه - هم نقل نمي کنم. «ابن قتيبه دينوري» در کتاب «الامامة والسيّاسة»، چيزهاي عجيبي نقل مي کند که من همه آنها را کنار مي گذارم.
وقتي آدم به کتاب «کامل التواريخ» ابن اثير مي نگرد، حس مي کند که کتاب او داراي عصبيّت اموي و عثماني است. البته احتمال مي دهم که به جهتي ملاحظه مي کرده است. در قضاياي «يوم الدّار» که جناب «عثمان» را مردم مصر و کوفه و بصره و مدينه و غيره کشتند، بعد از نقل روايات مختلف، مي گويد علّت اين حادثه چيزهايي بود که من آنها را ذکر نمي کنم: «لعلل»؛ علّتهايي دارد که نمي خواهم بگويم. وقتي قضيه جناب «ابي ذر» را نقل مي کند و مي گويد معاويه جناب ابي ذر را سوار آن شتر بدون جهاز کرد و آن طور او را تا مدينه فرستاد و بعد هم به «ربذه» تبعيد شد، مي نويسد چيزهايي اتّفاق افتاده است که من نمي توانم بنويسم . حالا يا اين است که او واقعاً - به قول امروز ما - خودسانسوري داشته و يا اين که تعصّب داشته است. بالاخره او نه شيعه است و نه هواي تشيّع دارد؛ فردي است که احتمالاً هواي اموي و عثماني هم دارد. همه آنچه که من از حالا به بعد نقل مي کنم، از ابن اثير است.
چند مثال از خواص: خواص در اين پنجاه سال چگونه شدند که کار به اين جا رسيد؟ من دقّت که مي کنم، مي بينم همه آن چهار چيز تکان خورد: هم عبوديّت، هم معرفت، هم عدالت، هم محبّت. اين چند مثال را عرض مي کنم که عين تاريخ است.
«سعيدبن عاص» يکي از بني اميّه و قوم و خويش عثمان بود. بعد از «وليدبن عقبةبن ابي معيط» - همان کسي که شما فيلمش را در سريال امام علي ديديد؛ همان ماجراي کشتن جادوگر در حضور او - «سعيدبن عاص» روي کار آمد، تا کارهاي او را اصلاح کند. در مجلس او، فردي گفت که «مااجود طلحة؟»؛ «طلحةبن عبدالله»، چقدر جواد و بخشنده است؟ لابد پولي به کسي داده بود، يا به کساني محبّتي کرده بود که او دانسته بود. «فقال سعيد ان من له مثل النشاستج لحقيق ان يکون جوادا». يک مزرعه خيلي بزرگ به نام «نشاستج» در نزديکي کوفه بوده است - شايد همين نشاسته خودمان هم از همين کلمه باشد - در نزديکي کوفه، سرزمينهاي آباد و حاصلخيزي وجود داشته است که اين مزرعه بزرگ کوفه، ملک طلحه صحابي پيامبر در مدينه بوده است. سعيدبن عاص گفت: کسي که چنين ملکي دارد، بايد هم بخشنده باشد! «والله لو ان لي مثله» - اگر من مثل نشاستج را داشتم - «لاعاشکم الله به عيشا رغداً» ، گشايش مهمي در زندگي شما پديد مي آوردم؛ چيزي نيست که مي گوييد او جواد است! حال شما اين را با زهد زمان پيامبر و زهد اوايل بعد از رحلت پيامبر مقايسه کنيد و ببينيد که بزرگان و امرا و صحابه در آن چند سال، چگونه زندگي اي داشتند و به دنيا با چه چشمي نگاه مي کردند. حالا بعد از گذشت ده، پانزده سال، وضع به اين جا رسيده است.
نمونه بعدي، جناب «ابوموسي اشعري» حاکم بصره بود؛ همين ابوموساي معروف حکميّت. مردم مي خواستند به جهاد بروند، او بالاي منبر رفت و مردم را به جهاد تحريض کرد. در فضيلت جهاد و فداکاري، سخنها گفت. خيلي از مردم اسب نداشتند که سوار شوند بروند؛ هر کسي بايد سوار اسب خودش مي شد و مي رفت. براي اين که پياده ها هم بروند، مبالغي هم درباره ي فضيلت جهادِ پياده گفت؛ که آقا جهادِ پياده چقدر فضيلت دارد، چقدر چنين است، چنان است! آن قدر دهان و نفسش در اين سخن گرم بود که يک عدّه از آنهايي که اسب هم داشتند، گفتند ما هم پياده مي رويم؛ اسب چيست! «فحملوا الي فرسهم» ؛ به اسبهايشان حمله کردند، آنها را راندند و گفتند برويد، شما اسبها ما را از ثواب زيادي محروم مي کنيد؛ ما مي خواهيم پياده برويم بجنگيم تا به اين ثوابها برسيم! عدّه اي هم بودند که يک خرده اهل تأمّل بيشتري بودند؛ گفتند صبر کنيم، عجله نکنيم، ببينيم حاکمي که اين طور درباره جهاد پياده حرف زد، خودش چگونه بيرون مي آيد؟ ببينيم آيا در عمل هم مثل قولش هست، يا نه؛ بعد تصميم مي گيريم که پياده برويم يا سواره. اين عين عبارت ابن اثير است. او مي گويد: وقتي که ابوموسي از قصرش خارج شد، «اخرج ثقله من قصره علي اربعين بغلاً»؛ اشياي قيمتي که با خود داشت، سوار بر چهل استر با خودش خارج کرد و به طرف ميدان جهاد رفت! آن روز بانک نبود و حکومتها هم اعتباري نداشت. يک وقت ديديد که در وسط ميدان جنگ، از خليفه خبر رسيد که شما از حکومت بصره عزل شده ايد. اين همه اشياي قيمتي را که ديگر نمي تواند بيايد و از داخل قصر بردارد؛ راهش نمي دهند. هر جا مي رود، مجبور است با خودش ببرد. چهل استر، اشياي قيمتي او بود، که سوار کرد و با خودش از قصر بيرون آورد و به طرف ميدان جهاد برد! «فلمّا خرج تتعله بعنانه»؛ آنهايي که پياده شده بودند، آمدند و زمام اسب جناب ابوموسي را گرفتند. «و قالو احملنا علي بعض هذا الفضول»؛ ما را هم سوار همين زياديها کن! اينها چيست که با خودت به ميدان جنگ مي بري؟ ما پياده مي رويم؛ ما را هم سوار کن. «وارغب في المشي کما رغبتنا»؛ همان گونه که به ما گفتي پياده راه بيفتيد، خودت هم قدري پياده شو و پياده راه برو. «فضرب القوم بسوطه»؛ تازيانه اش را کشيد و به سر و صورت آنها زد و گفت برويد، بيخودي حرف مي زنيد! «فترکوا دابة فمضي» ، از اطرافش پراکنده و متفرّق شدند؛ اما البته تحمّل نکردند. به مدينه پيش جناب عثمان آمدند و شکايت کردند؛ او هم ابوموسي را عزل کرد. اما ابوموسي يکي از اصحاب پيامبر و يکي از خواص و يکي از بزرگان است؛ اين وضع اوست!
مثال سوم: «سعدبن ابي وقّاص» حاکم کوفه شد. او از بيت المال قرض کرد. در آن وقت، بيت المال دست حاکم نبود. يک نفر را براي حکومت و اداره امور مردم مي گذاشتند، يک نفر را هم رئيس دارايي مي گذاشتند که او مستقيم به خودِ خليفه جواب مي داد. در کوفه، حاکم «سعدبن ابي وقّاص» بود؛ رئيس بيت المال، «عبدالله بن مسعود» که از صحابه خيلي بزرگ و عالي مقام محسوب مي شد. او از بيت المال مقداري قرض کرد - حالا چند هزار دينار، نمي دانم - بعد هم ادا نکرد و نداد. «عبدالله بن مسعود» آمد مطالبه کرد؛ گفت پول بيت المال را بده. «سعدبن ابي وقّاص» گفت ندارم. بينشان حرف شد؛ بنا کردند با هم جار و جنجال کردن. جناب «هاشم بن عتبةبن ابي وقّاص» - که از اصحاب اميرالمؤمنين عليه السّلام و مرد خيلي بزرگواري بود - جلو آمد و گفت بد است، شما هر دو از اصحاب پيامبريد، مردم به شما نگاه مي کنند. جنجال نکنيد؛ برويد قضيه را به گونه اي حل کنيد. «عبدالله مسعود» که ديد نشد، بيرون آمد. او به هر حال مرد اميني است. رفت عدّه اي از مردم را ديد و گفت برويد اين اموال را از داخل خانه اش بيرون بکشيد - معلوم مي شود که اموال بوده است - به «سعد» خبر دادند؛ او هم يک عدّه ديگر را فرستاد و گفت برويد و نگذاريد. به خاطر اين که «سعدبن ابي وقّاص»، قرض خودش به بيت المال را نمي داد، جنجال بزرگي به وجود آمد. حالا «سعدبن ابي وقّاص» از اصحاب شوراست؛ در شوراي شش نفره، يکي از آنهاست؛ بعد از چند سال، کارش به اين جا رسيد. ابن اثير مي گويد: «فکان اول مانزغ به بين اهل الکوفه» ؛ اين اوّل حادثه اي بود که در آن، بين مردم کوفه اختلاف شد؛ به خاطر اين که يکي از خواص، در دنياطلبي اين طور پيش رفته است و از خود بي اختياري نشان مي دهد!
ماجراي ديگر: مسلمانان رفتند، افريقيه - يعني همين منطقه تونس و مغرب - را فتح کردند و غنايم را بين مردم و نظاميان تقسيم نمودند. خمس غنايم را بايد به مدينه بفرستند. در تاريخ ابن اثير دارد که خمس زيادي بوده است. البته در اين جايي که اين را نقل مي کند، آن نيست؛ اما در جاي ديگري که داستان همين فتح را مي گويد، خمس مفصلي بوده که به مدينه فرستاده اند. خمس که به مدينه رسيد، «مروان بن حکم» آمد و گفت همه اش را به پانصدهزار درهم مي خرم؛ به او فروختند! پانصدهزار درهم، پول کمي نبود؛ ولي آن اموال، خيلي بيش از اينها ارزش داشت. يکي از مواردي که بعدها به خليفه ايراد مي گرفتند، همين حادثه بود. البته خليفه عذر مي آورد و مي گفت اين رَحِم من است؛ من «صله رَحِم» مي کنم و چون وضع زندگيش هم خوب نيست، مي خواهم به او کمک کنم! بنابراين، خواص در ماديّات غرق شدند.
ماجراي بعدي: «استعمل الوليد بن عقبةبن ابي معيط علي الکوفه» ؛ «وليدبن عقبة» را - همان وليدي که باز شما او مي شناسيدش که حاکم کوفه بود - بعد از «سعدبن ابي وقّاص» به حکومت کوفه گذاشت. او هم از بني اميّه و از خويشاوندان خليفه بود. وقتي که وارد شد، همه تعجّب کردند؛ يعني چه؟ آخر اين آدم، آدمي است که حکومت به او بدهند؟! چون وليد، هم به حماقت معروف بود، هم به فساد! اين وليد، همان کسي است که آيه ي شريفه «ان جاءکم فاسق بنبأ فتبيّنوا» درباره اوست. قرآن اسم او را «فاسق» گذاشته است؛ چون خبري آورد و عدّه اي در خطر افتادند و بعد آيه آمد که «ان جاءکم فاسق بنبأ فتبيّنوا»؛ اگر فاسقي خبري آورد، برويد به تحقيق بپردازيد؛ به حرفش گوش نکنيد. آن فاسق، همين «وليد» بود. اين، متعلّق به زمان پيامبر است. معيارها و ارزشها و جابه جايي آدمها را ببينيد! اين آدمي که در زمان پيامبر، در قرآن به نام «فاسق» آمده بود و همان قرآن را هم مردم هر روز مي خواندند، در کوفه حاکم شده است! هم «سعدبن ابي وقّاص» و هم «عبدالله بن مسعود». هر دو تعجّب کردند! «عبدالله بن مسعود» وقتي چشمش به او افتاد، گفت من نمي دانم تو بعد از اين که ما از مدينه آمديم، آدم صالحي شدي يا نه! عبارتش اين است: «ماادري اصلحت بعدنا ام فسد النّاس» ؛ تو صالح نشدي، مردم فاسد شدند که مثل تويي را به عنوان امير به شهري فرستادند! «سعدبن ابي وقّاص» هم تعجّب کرد؛ منتها از بُعد ديگري. گفت: «اکست بعدنا ام حمقنا بعدک»؛ تو که آدم احمقي بودي، حالا آدم باهوشي شده اي، يا ما اين قدر احمق شده ايم که تو بر ما ترجيح پيدا کرده اي؟! وليد در جوابش برگشت گفت: «لاتجز عنّ ابااسحق»؛ ناراحت نشو «سعدبن ابي وقّاص»، «کل ذلک لم يکن»؛ نه ما زيرک شده ايم، نه تو احمق شده اي؛ «وانّما هوالملک»؛ مسأله، مسأله پادشاهي است! - تبديل حکومت الهي، خلافت و ولايت به پادشاهي، خودش داستان عجيبي است - «يتغدّاه قوم و يتعشاه اخرون»؛ يکي امروز متعلّق به اوست، يکي فردا متعلّق به اوست؛ دست به دست مي گردد. «سعدبن ابي وقّاص»، بالأخره صحابي پيامبر بود. اين حرف براي او خيلي گوشخراش بود که مسأله، پادشاهي است. «فقال سعد: اراکم جعلتموها ملکاً»؛ گفت: مي بينيم که شما قضيه خلافت را به پادشاهي تبديل کرده ايد!
يک وقت جناب عمر، به جناب سلمان گفت: «أملک انا ام خليفه؟» ؛ به نظر تو، من پادشاهم يا خليفه؟ سلمان، شخص بزرگ و بسيار معتبري بود؛ از صحابه عالي مقام بود؛ نظر و قضاوت او خيلي مهم بود. لذا عمر در زمان خلافت، به او اين حرف را گفت. «قال له سلمان»، سلمان در جواب گفت: «ان انت جبيت من ارض المسلمين درهماً او اقلّ او اکثر»؛ اگر تو از اموال مردم يک درهم، يا کمتر از يک درهم، يا بيشتر از يک درهم برداري، «و وضعته في غير حقّه»؛ نه اين که براي خودت برداري؛ در جايي که حقّ آن نيست، آن را بگذاري، «فانت ملک لا خليفة»، در آن صورت تو پادشاه خواهي بود و ديگر خليفه نيستي. او معيار را بيان کرد. در روايت «ابن اثير» دارد که «فبکا عمر»؛ عمر گريه کرد. موعظه عجيبي است. مسأله، مسأله خلافت است. ولايت، يعني حکومتي که همراه با محبّت، همراه با پيوستگي با مردم است، همراه با عاطفه نسبت به آحاد مردم است، فقط فرمانروايي و حکمراني نيست؛ اما پادشاهي معنايش اين نيست و به مردم کاري ندارد. پادشاه، يعني حاکم و فرمانروا؛ هر کار خودش بخواهد، مي کند.
اينها مال خواص بود. خواص در مدّت اين چند سال، کارشان به اين جا رسيد. البته اين مربوط به زمان «خلفاي راشدين» است که مواظب بودند، مقيّد بودند، اهميت مي دادند، پيامبر را سالهاي متمادي درک کرده بودند، فرياد پيامبر هنوز در مدينه طنين انداز بود و کسي مثل علي بن ابي طالب در آن جامعه حاضر بود. بعد که قضيه به شام منتقل شد، مسأله از اين حرفها بسيار گذشت. اين نمونه هاي کوچکي از خواص است. البته اگر کسي در همين تاريخ «ابن اثير»، يا در بقيه تواريخِ معتبر در نزد همه برادران مسلمان ما جستجو کند، نه صدها نمونه که هزاران نمونه از اين قبيل هست.
طبيعي است که وقتي عدالت نباشد، وقتي عبوديّت خدا نباشد، جامعه پوک مي شود؛ آن وقت ذهنها هم خراب مي شود. يعني در آن جامعه اي که مسأله ثروت اندوزي و گرايش به مال دنيا و دل بستن به حُطام دنيا به اين جاها مي رسد، در آن جامعه کسي هم که براي مردم معارف مي گويد «کعب الاحبار» است؛ يهودي تازه مسلماني که پيامبر را هم نديده است! او در زمان پيامبر مسلمان نشده است، زمان ابي بکر هم مسلمان نشده است؛ زمان عمر مسلمان شد، و زمان عثمان هم از دنيا رفت! بعضي «کعب الاخبار» تلفّظ مي کنند که غلط است؛ «کعب الاحبار» درست است. احبار، جمع حبر است. حبر، يعني عالمِ يهود. اين کعب، قطب علماي يهود بود، که آمد مسلمان شد؛ بعد بنا کرد راجع به مسائل اسلامي حرف زدن! او در مجلس جناب عثمان نشسته بود که جناب ابي ذر وارد شد؛ چيزي گفت که ابي ذر عصباني شد و گفت که تو حالا داري براي ما از اسلام و احکام اسلامي سخن مي گويي؟! ما اين احکام را خودمان از پيامبر شنيده ايم.
وقتي معيارها از دست رفت، وقتي ارزشها ضعيف شد، وقتي ظواهر پوک شد، وقتي دنياطلبي و مال دوستي بر انسانهايي حاکم شد که عمري را با عظمت گذرانده و سالهايي را بي اعتنا به زخارف دنيا سپري کرده بودند و توانسته بودند آن پرچم عظيم را بلند کنند، آن وقت در عالم فرهنگ و معارف هم چنين کسي سررشته دار امور معارف الهي و اسلامي مي شود؛ کسي که تازه مسلمان است و هرچه خودش بفهمد، مي گويد؛ نه آنچه که اسلام گفته است؛ آن وقت بعضي مي خواهند حرف او را بر حرف مسلمانان سابقه دار مقدّم کنند!
اين مربوط به خواص است. آن وقت عوام هم که دنباله رو خواصند، وقتي خواص به سَمتي رفتند، دنبال آنها حرکت مي کنند. بزرگترين گناه انسانهاي ممتاز و برجسته، اگر انحرافي از آنها سر بزند، اين است که انحرافشان موجب انحراف بسياري از مردم مي شود. وقتي ديدند سدها شکست، وقتي ديدند کارها برخلاف آنچه که زبانها مي گويند، جريان دارد و برخلاف آنچه که از پيامبر نقل مي شود، رفتار مي گردد، آنها هم آن طرف حرکت مي کنند.
و اما يک ماجرا هم از عامّه مردم: حاکم بصره به خليفه در مدينه نامه نوشت مالياتي که از شهرهاي مفتوح مي گيريم، بين مردم خودمان تقسيم مي کنيم؛ اما در بصره کم است، مردم زياد شده اند؛ اجازه مي دهيد که دو شهر اضافه کنيم؟ مردم کوفه که شنيدند حاکم بصره براي مردم خودش خراج دو شهر را از خليفه گرفته است، سراغ حاکمشان آمدند. حاکمشان که بود؟ «عمّار بن ياسر»؛ مرد ارزشي، آن که مثل کوه، استوار ايستاده بود. البته از اين قبيل هم بودند - کساني که تکان نخورند - اما زياد نبودند. پيش عمّار ياسر آمدند و گفتند تو هم براي ما اين طور بخواه و دو شهر هم تو براي ما بگير. عمّار گفت: من اين کار را نمي کنم. بنا کردند به عمّار حمله کردن و بدگويي کردن. نامه نوشتند، بالاخره خليفه او را عزل کرد!
شبيه اين ماجرا براي ابي ذر و ديگران هم اتّفاق افتاد. شايد خود «عبدالله بن مسعود» يکي از همين افراد بود. وقتي که رعايت اين سررشته ها نشود، جامعه از لحاظ ارزشها پوک مي شود. عبرت، اين جاست.
عزيزان من! انسان اين تحوّلات اجتماعي را دير مي فهمد؛ بايد مراقب بود. تقوا يعني اين. تقوا يعني آن کساني که حوزه حاکميتشان شخص خودشان است، مواظب خودشان باشند. آن کساني هم که حوزه حاکميتشان از شخص خودشان وسيعتر است، هم مواظب خودشان باشند، هم مواظب ديگران باشند. آن کساني که در رأسند، هم مواظب خودشان باشند، هم مواظب کلّ جامعه باشند که به سمت دنياطلبي، به سمت دل بستن به زخارف دنيا و به سمت خودخواهي نروند. اين معنايش آباد نکردن جامعه نيست؛ جامعه را آباد کنند و ثروتهاي فراوان به وجود آورند؛ اما براي شخص خودشان نخواهند؛ اين بد است. هر کس بتواند جامعه اسلامي را ثروتمند کند و کارهاي بزرگي انجام دهد، ثواب بزرگي کرده است. اين کساني که بحمدالله توانستند در اين چند سال کشور را بسازند، پرچم سازندگي را در اين کشور بلند کنند، کارهاي بزرگي را انجام دهند، اينها کارهاي خيلي خوبي کرده اند؛ اينها دنياطلبي نيست. دنياطلبي آن است که کسي براي خود بخواهد؛ براي خود حرکت کند؛ از بيت المال يا غير بيت المال، به فکر جمع کردن براي خود بيفتد؛ اين بد است. بايد مراقب باشيم. همه بايد مراقب باشند که اين طور نشود. اگر مراقبت نباشد، آن وقت جامعه همين طور بتدريج از ارزشها تهيدست مي شود و به نقطه اي مي رسد که فقط يک پوسته ظاهري باقي مي ماند. ناگهان يک امتحان بزرگ پيش مي آيد - امتحان قيام ابي عبدالله - آن وقت اين جامعه در اين امتحان مردود مي شود!
گفتند به تو حکومت ري را مي خواهيم بدهيم . ري آن وقت، يک شهر بسيار بزرگ پُرفايده بود. حاکميت هم مثل استانداري امروز نبود. امروز استانداران ما يک مأمور اداري هستند؛ حقوقي مي گيرند و همه اش زحمت مي کشند. آن زمان اين گونه نبود. کسي که مي آمد حاکم شهري مي شد، يعني تمام منابع درآمد آن شهر در اختيارش بود؛ يک مقدار هم بايد براي مرکز بفرستد، بقيه اش هم در اختيار خودش بود؛ هر کار مي خواست، مي توانست بکند؛ لذا خيلي برايشان اهميت داشت. بعد گفتند اگر به جنگ حسين بن علي نروي، از حاکميت ري خبري نيست. اين جا يک آدم ارزشي، يک لحظه فکر نمي کند؛ مي گويد مرده شوي ري را ببرند؛ ري چيست؟ همه دنيا را هم به من بدهيد، من به حسين بن علي اخم هم نمي کنم؛ من به عزيز زهرا، چهره هم درهم نمي کشم؛ من بروم حسين بن علي و فرزندانش را بکشم که مي خواهيد به من ري بدهيد؟! آدمي که ارزشي باشد، اين طور است؛ اما وقتي که درون تهي است، وقتي که جامعه، جامعه دور از ارزشهاست، وقتي که آن خطوط اصلي در جامعه ضعيف شده است، دست و پا مي لغزد؛ حالا حدّاکثر يک شب هم فکر مي کند؛ خيلي حِدّت کردند، يک شب تا صبح مهلت گرفتند که فکر کنند! اگر يک سال هم فکر کرده بود، باز هم اين تصميم را گرفته بود. اين، فکر کردنش ارزشي نداشت. يک شب فکر کرد، بالاخره گفت بله، من ملک ري را مي خواهم! البته خداي متعال همان را هم به او نداد. آن وقت عزيزان من! فاجعه کربلا پيش مي آيد.
در اين جا يک کلمه راجع به تحليل حادثه عاشورا بگويم و فقط اشاره اي بکنم. کسي مثل حسين بن علي عليه السّلام که خودش تجسّم ارزشهاست، قيام مي کند، براي اين که جلوِ اين انحطاط را بگيرد؛ چون اين انحطاط مي رفت تا به آن جا برسد که هيچ چيز باقي نماند؛ که اگر يک وقت مردمي هم خواستند خوب زندگي کنند و مسلمان زندگي کنند، چيزي در دستشان نباشد. امام حسين مي ايستد، قيام مي کند، حرکت مي کند و يک تنه در مقابل اين سرعت سراشيب سقوط قرار مي گيرد. البته در اين زمينه، جان خودش را، جان عزيزانش را، جان علي اصغرش را، جان علي اکبرش را و جان عباسش را فدا مي کند؛ اما نتيجه مي گيرد.
«و انا من حسين»؛ يعني دين پيامبر، زنده شده حسين بن علي است. آن روي قضيه، اين بود؛ اين روي سکه، حادثه عظيم و حماسه پُرشور و ماجراي عاشقانه عاشوراست که واقعاً جز با منطق عشق و با چشم عاشقانه، نمي شود قضاياي کربلا را فهميد. بايد با چشم عاشقانه نگاه کرد تا فهميد حسين بن علي در اين تقريباً يک شب و نصف روز، يا حدود يک شبانه روز - از عصر تاسوعا تا عصر عاشورا - چه کرده و چه عظمتي آفريده است! لذاست که در دنيا باقي مانده و تا ابد هم خواهد ماند. خيلي تلاش کردند که حادثه عاشورا را به فراموشي بسپارند؛ اما نتوانستند.
من امروز مي خواهم از روزي مقتلِ «ابن طاووس» - که کتاب «لهوف» است - يک چند جمله ذکر مصيبت کنم و چند صحنه از اين صحنه هاي عظيم را براي شما عزيزان بخوانم. البته اين مقتل، مقتل بسيار معتبري است. اين سيدبن طاووس - که علي بن طاووس باشد - فقيه است، عارف است، بزرگ است، صدوق است، موثّق است، مورد احترام همه است، استاد فقهاي بسيار بزرگي است؛ خودش اديب و شاعر و شخصيت خيلي برجسته اي است. ايشان اوّلين مقتل بسيار معتبر و موجز را نوشت. البته قبل از ايشان مقاتل زيادي است. استادشان - ابن نَما - مقتل دارد، «شيخ طوسي» مقتل دارد، ديگران هم دارند. مقتلهاي زيادي قبل از ايشان نوشته شد؛ اما وقتي «لهوف» آمد، تقريباً همه آن مقاتل، تحت الشّعاع قرار گرفت. اين مقتلِ بسيار خوبي است؛ چون عبارات، خيلي خوب و دقيق و خلاصه انتخاب شده است. من حالا چند جمله از اينها را مي خوانم.
يکي از اين قضايا، قضيه به ميدان رفتن «قاسم بن الحسن» است که صحنه بسيار عجيبي است. قاسم بن الحسن عليه الصّلاةوالسّلام يکي از جوانان کم سالِ دستگاهِ امام حسين است. نوجواني است که «لم يبلغ الحلم» ؛ هنوز به حدّ بلوغ و تکليف نرسيده بوده است. در شب عاشورا، وقتي که امام حسين عليه السّلام فرمود که اين حادثه اتّفاق خواهد افتاد و همه کشته خواهند شد و گفت شما برويد و اصحاب قبول نکردند که بروند، اين نوجوان سيزده، چهارده ساله عرض کرد: عمو جان! آيا من هم در ميدان به شهادت خواهم رسيد؟ امام حسين خواست که اين نوجوان را آزمايش کند - به تعبير ما - فرمود: عزيزم! کشته شدن در ذائقه تو چگونه است؟ گفت «احلي من العسل»؛ از عسل شيرينتر است. ببينيد؛ اين، آن جهتگيري ارزشي در خاندان پيامبر است. تربيت شده هاي اهل بيت اين گونه اند. اين نوجوان از کودکي در آغوش امام حسين بزرگ شده است؛ يعني تقريباً سه، چهار ساله بوده که پدرش از دنيا رفته و امام حسين تقريباً اين نوجوان را بزرگ کرده است؛ مربّي به تربيتِ امام حسين است. حالا روز عاشورا که شد، اين نوجوان پيش عمو آمد. در اين مقتل اين گونه ذکر مي کند: «قال الرّاوي: و خرج غلام» . آن جا راوياني بودند که ماجراها را مي نوشتند و ثبت مي کردند. چند نفرند که قضايا از قول آنها نقل مي شود. از قول يکي از آنها نقل مي کند و مي گويد: همين طور که نگاه مي کرديم، ناگهان ديديم از طرف خيمه هاي ابي عبدالله، پسر نوجواني بيرون آمد: «کانّ وجهه شقّة قمر»؛ چهره اش مثل پاره ماه مي درخشيد. «فجعل يقاتل»؛ آمد و مشغول جنگيدن شد.
اين را هم بدانيد که جزئيات حادثه کربلا هم ثبت شده است؛ چه کسي کدام ضربه را زد، چه کسي اوّل زد، چه کسي فلان چيز را دزديد؛ همه اينها ذکر شده است. آن کسي که مثلاً قطيفه حضرت را دزديد و به غارت برد، بعداً به او مي گفتند: «سرق القطيفه»! بنابراين، جزئيات ثبت شده و معلوم است؛ يعني خاندان پيامبر و دوستانشان نگذاشتند که اين حادثه در تاريخ گم شود.
«فضربه ابن فضيل العضدي علي رأسه فطلقه»؛ ضربه، فرق اين جوان را شکافت. «فوقع الغلام لوجهه»؛ پسرک با صورت روي زمين افتاد. «وصاح يا عمّاه»؛ فريادش بلند شد که عموجان. «فجل الحسين عليه السّلام کما يجل الصقر». به اين خصوصيات و زيباييهاي تعبير دقّت کنيد! صقر، يعني بازِ شکاري. مي گويد حسين عليه السّلام مثل بازِ شکاري، خودش را بالاي سر اين نوجوان رساند. «ثمّ شدّ شدّة ليث اغضب». شدّ، به معناي حمله کردن است. مي گويد مثل شير خشمگين حمله کرد. «فضرب ابن فضيل بالسيف»؛ اوّل که آن قاتل را با يک شمشير زد و به زمين انداخت. عدّه اي آمدند تا اين قاتل را نجات دهند؛ اما حضرت به همه آنها حمله کرد. جنگ عظيمي در همان دور و برِ بدن «قاسم بن الحسن»، به راه افتاد. آمدند جنگيدند؛ اما حضرت آنها را پس زد. تمام محوطه را گرد و غبار ميدان فراگرفت. راوي مي گويد: «وانجلت الغبر»؛ بعد از لحظاتي گرد و غبار فرو نشست. اين منظره را که تصوير مي کند، قلب انسان را خيلي مي سوزاند: «فرأيت الحسين عليه السّلام»: من نگاه کردم، حسين بن علي عليه السّلام را در آن جا ديدم. «قائماً علي رأس الغلام»؛ امام حسين بالاي سر اين نوجوان ايستاده است و دارد با حسرت به او نگاه مي کند. «و هو يبحث برجليه»؛ آن نوجوان هم با پاهايش زمين را مي شکافد؛ يعني در حال جان دادن است و پا را تکان مي دهد. «والحسين عليه السّلام يقول: بُعداً لقوم قتلوک»؛ کساني که تو را به قتل رساندند، از رحمت خدا دور باشند. اين يک منظره، که منظره بسيار عجيبي است و نشان دهنده عاطفه و عشق امام حسين به اين نوجوان است، و درعين حال فداکاري او و فرستادن اين نوجوان به ميدان جنگ و عظمت روحي اين جوان و جفاي آن مردمي که با اين نوجوان هم اين گونه رفتار کردند.
يک منظره ديگر، منظره ميدان رفتن علي اکبر عليه السّلام است که يکي از آن مناظر بسيار پُرماجرا و عجيب است. واقعاً عجيب است؛ از همه طرف عجيب است. از جهت خود امام حسين، عجيب است؛ از جهت اين جوان - علي اکبر - عجيب است؛ از جهت زنان و بخصوص جناب زينب کبري، عجيب است. راوي مي گويد اين جوان پيش پدر آمد. اوّلاً علي اکبر را هجده ساله تا بيست و پنجساله نوشته اند؛ يعني حداقل هجده سال و حداکثر بيست و پنج سال. مي گويد: «خرج علي بن الحسين»؛ علي بن الحسين براي جنگيدن، از خيمه گاه امام حسين خارج شد. باز در اين جا راوي مي گويد: «و کان من اشبه النّاس خلقاً»؛ اين جوان، جزو زيباترين جوانان عالم بود؛ زيبا، رشيد، شجاع. «فاستأذن اباه في القتال»؛ از پدر اجازه گرفت که برود بجنگد. «فأذن له»؛ حضرت بدون ملاحظه اذن داد. در مورد «قاسم بن الحسن»، حضرت اوّل اذن نمي داد، و بعد مقداري التماس کرد، تا حضرت اذن داد؛ اما «علي بن الحسين» که آمد، چون فرزند خودش است، تا اذن خواست، حضرت فرمود که برو. «ثمّ نظر اليه نظر يائس منه»؛ نگاه نوميدانه اي به اين جوان کرد که به ميدان مي رود و ديگر برنخواهد گشت. «وارخي عليه السّلام عينه و بکي»؛ چشمش را رها کرد و بنا کرد به اشک ريختن.
يکي از خصوصيّات عاطفي دنياي اسلام همين است؛ اشک ريختن در حوادث و پديده هاي عاطفي. شما در قضايا زياد مي بينيد که حضرت گريه کرد. اين گريه، گريه جزع نيست؛ اين همان شدّت عاطفه است؛ چون اسلام اين عاطفه را در فرد رشد مي دهد. حضرت بنا کرد به گريه کردن. بعد اين جمله را فرمود که همه شنيده ايد: «اللّهم اشهد»؛ خدايا خودت گواه باش. «فقد برز اليهم غلام»؛ جواني به سمت اينها براي جنگ رفته است که «اشبه النّاس خُلقاً و خَلقاً و منطقاً برسولک».
يک نکته در اين جا هست که من به شما عرض کنم. ببينيد؛ امام حسين در دوران کودکي، محبوب پيامبر بود؛ خود او هم پيامبر را بي نهايت دوست مي داشت. حضرت شش، هفت ساله بود که پيامبر از دنيا رفت. چهره پيامبر، به صورت خاطره بي زوالي در ذهن امام حسين مانده است و عشق به پيامبر در دل او هست. بعد خداي متعال، علي اکبر را به امام حسين مي دهد. وقتي اين جوان کمي بزرگ مي شود، يا به حدّ بلوغ مي رسد، حضرت مي بيند که چهره، درست چهره پيامبر است؛ همان قيافه اي که اين قدر به او علاقه داشت و اين قدر عاشق او بود، حالا اين به جدّ خودش شبيه شده است. حرف مي زند، صدا شبيه صداي پيامبر است. حرف زدن، شبيه حرف زدن پيامبر است. اخلاق، شبيه اخلاق پيامبر است؛ همان بزرگواري، همان کرم و همان شرف.
بعد اين گونه مي فرمايد: «کنّا اذا اشتقنا الي نبيّک نظرنا اليه»؛ هر وقت که دلمان براي پيامبر تنگ مي شد، به اين جوان نگاه مي کرديم؛ اما اين جوان هم به ميدان رفت. «فصاح و قال يابن سعد قطع الله رحمک کما قطعت رحمي». بعد نقل مي کند که حضرت به ميدان رفت و جنگ بسيار شجاعانه اي کرد و عدّه زيادي از افراد دشمن را تارومار نمود؛ بعد برگشت و گفت تشنه ام. دوباره به طرف ميدان رفت. وقتي که اظهار عطش کرد، حضرت به او فرمودند: عزيزم! يک مقدار ديگر بجنگ؛ طولي نخواهد کشيد که از دست جدّت پيامبر سيراب خواهي شد. وقتي امام حسين اين جمله را به علي اکبر فرمود، علي اکبر در آن لحظه آخر، صدايش بلند شد و عرض کرد: «يا ابتا عليک السّلام»؛ پدرم! خداحافظ. «هذا جدّي رسول الله يقرئک السّلام»؛ اين جدم پيامبر است که به تو سلام مي فرستد. «و يقول عجل القدوم علينا»؛ مي گويد بيا به سمت ما.
اينها منظره هاي عجيبِ اين ماجراي عظيم است. و امروز هم که روز جناب زينب کبري سلام الله عليهاست. آن بزرگوار هم ماجراهاي عجيبي دارد. حضرت زينب، آن کسي است که از لحظه شهادت امام حسين، اين بار امانت را بر دوش گرفت و شجاعانه و با کمال اقتدار؛ آن چنان که شايسته دختر اميرالمؤمنين است، در اين راه حرکت کرد. اينها توانستند اسلام را جاودانه کنند و دين مردم را حفظ نمايند. ماجراي امام حسين، نجاتبخشي يک ملت نبود، نجاتبخشي يک امّت نبود؛ نجاتبخشي يک تاريخ بود. امام حسين، خواهرش زينب و اصحاب و دوستانش، با اين حرکت، تاريخ را نجات دادند.
السّلام عليک يا اباعبدالله و عَلي الارواح الّتي حلّت بفنائک. عليک منّا سلام الله ابداً مابقيت و بقي اللّيل و النّهار و لاجعله الله آخر العهد منّا لزيارتک. السّلام علي الحسين و علي علي بن الحسين و علي اولاد الحسين و علي اصحاب الحسين.
بسم الله الرحمن الرحيم.
قل هوالله احد. الله الصّمد. لم يلد و لم يولد. و لم يکن له کفواً احد.
پروردگارا! به محمّد و آل محمّد تو را قسم مي دهيم، ما را در راه اسلام و قرآن ثابت قدم بدار. پرورگارا! جامعه ما را، جامعه اسلامي قرار بده، پروردگارا! ما را از اسلام جدا مکن. پروردگارا! به اسلام و مسلمين در همه جاي عالم نصرت کامل عنايت فرما. دشمنان اسلام را مخذول و منکوب گردان. پروردگارا! به محمّد و آل محمّد، ارزشهاي اسلامي، پيوند برادري، محبّت و عاطفه، عبوديّت براي پروردگار و عدل کامل را در ميان ما استقرار ببخش. پروردگارا! کساني که سعي مي کنند، دشمناني که کوشش مي کنند، براي اين که جامعه ما را از اسلام دور کنند، آنها را از رحمت خودت دور کن. پروردگارا! به محمّد و آل محمّد، قلب مقدّس ولي عصر ارواحنا فداه را از ما خشنود کن. پروردگارا! دعاي آن بزرگوار را در حقّ ملت ما مستجاب گردان. پروردگارا! ما را از ياران و انصار آن بزرگوار قرار بده. پروردگارا! شهداي عزيز ما، جانبازان عزيز ما، امام شهيدان رضوان الله عليه را مشمول رحمت و لطف خود قرار بده.
والسّلام عليکم و رحمةالله و برکاته
بسم الله الرّحمن الرّحيم
الحمدلله ربّ العالمين. والصّلاة والسّلام علي سيّدنا و نبيّنا ابي القاسم المصطفي محمّد و علي آله الطيّبين الطّاهرين المعصومين. سيّما علي اميرالمؤمنين والصّدّيقة الطّاهرة سيّدة نساء العالمين و الحسن والحسين سبطي الرّحمة وامامي الهدي و سيّدي شباب اهل الجنّة و علي علي بن الحسين زين العابدين و محمّدبن علي و جعفربن محمّد و موسي بن جعفر و علي بن موسي و محمّدبن علي و علي بن محمّد والحسن بن علي والخلف القائم المهدي. حججک علي عبادک و امنائک في بلادک و صلّ علي ائمّةالمسلمين و حماةالمستضعفين و هداة المؤمنين. اوصيکم عبادالله بتقوي الله
چون وقت گذشته است، پس از توصيه به تقوا و حفظ و رعايت پرهيزکاري در همه امور، فقط يک مطلب را عرض مي کنم. البته قبلاً لازم است از همه برادران و خواهراني که در سراسر کشور، در ايّام عزاداري، با اقامه عزا و به راه انداختن مراسم عزاداري، بخصوص با اقامه نماز جماعت در ظهر عاشورا و با عرض ارادت به خاندان پيامبر، اين روزها را بزرگ داشتند - قشرهاي مختلف مردم، زن و مرد و پير و جوان - سپاسگزاري کنم و از خداوند متعال، رحمتش را براي همه شما مسألت کنم.
آن مطلب اين است که همان طور که عرض کرديم، تبليغات دشمن عليه ملت ايران، هر گاهي يک بار اوج مي گيرد. مخصوص امروز هم نيست؛ حرفها هم حرفهاي تازه اي نيست. شايد الان پانزده، شانزده سال است که دشمنان اين ملت و دشمنان اين انقلاب، جمهوري اسلامي را به همان چيزهايي متّهم مي کنند که امروز هم متّهم مي کنند. فرقي که کرده است، اين است که آن روز کلّياتي را مي گفتند، ما تحليل مي کرديم و مي گفتيم منظورشان اين است؛ امروز خودشان به همان چيزي که ما آن روز تحليل مي کرديم، تصريح مي کنند! سالهاي متمادي گفتند که ايران از تروريسم حمايت مي کند؛ ما مي گفتيم که مقصود آنها که مي گويند «دولت ايران از تروريسم حمايت مي کند»، اين است که ما از مبارزان فلسطيني حمايت مي کنيم. اين را مي گويند «حمايت از تروريسم»!
مبارز فلسطيني را تروريست و حمايت از او را حمايت از تروريسم مي نامند! ما در سابق اين را بارها مي گفتيم؛ حالا خودشان تصريح مي کنند و همين را مي گويند! اين نشان مي دهد که استکبار جهاني و دستگاه امپراتوري خبري آن، وقتي که ناچار باشد، آن حقايقي را که يک وقت مجبور بود پنهان کند، با وقاحت تمام آشکار مي کند و شرمي ندارد!
دشمني رفته ملتي را از خانه اش بيرون کرده، کشوري را غصب نموده، حکومت ظالمانه اي تشکيل داده، مردم آن سرزمين را با انواع مصيبتها مواجه کرده و انواع محنتها را بر سر آنها وارد آورده است؛ وقتي آن مردم يک فرياد مي کشند و يک عکس العمل کوچک نشان مي دهند، به اين مي گويند تروريست!
بله؛ اگر معناي تروريسم اين است، ما افتخار مي کنيم که از مبارزان فلسطيني حمايت کنيم؛ وظيفه ماست. ما از حق دفاع مي کنيم، با باطل مقابله مي کنيم؛ حالا انسانهاي باانصاف عالم، خودشان قضاوت کنند.
يک صاحبخانه و يک غاصب داريم. صاحبخانه، فلسطينيها هستند. و غاصب، صهيونيستهايي که از اطراف دنيا - از امريکا، از اروپا، از روسيه و از جاهاي ديگر - رفتند در آن جا ساکن شدند. آن غاصبان نسبت به اين صاحبخانه ها صد جنايت انجام داده اند؛ صاحبخانه ها هم مواردي مقاومت کرده اند و به آنها ضربه زده اند. کدام تروريستند؟! آيا آن کسي که به خانه مردم رفته، زنان را کشته، بچه ها را کشته و در «دير ياسين» فاجعه آفريده و هزار مشکل براي مردم درست کرده است، در خانه هاي آنها ديگران را اسکان کرده و شهرهاي فلسطيني را به ديگران داده است، الان هم اگر کسي نفس بکشد، او را به زندانهاي سخت مي اندازد، اين تروريست است، يا آن کسي که حقّ خودش را مطالبه مي کند؟!
اين شيخ شجاع فلسطيني که به ايران آمد و سر تا پا فلج است - دستش فلج، پايش فلج و قطع نخاعي است - سالهاست که شجاعانه مبارزه مي کند. با وجودي که قطع نخاع دارد، او را به زندان بردند و شکنجه کردند! احتمال دادند اگر به بدنش ضربه بزنند، حس نکند؛ لذا به صورتش شلاق زدند و به او بي خوابي دادند! اينها تروريست نيستند؟!
به داخل لبنان مي آيند و مبارزان لبنان را که با آنها مخالفند، مي دزدند و مي برند. اينها تروريست نيستند؟! آن وقت آن کسي که فرياد مي زند، دو نسل زير چادر، در داخل خيمه ها و در اردوگاهها، داخل خانه هاي محقّر، در خارج از شهر و کشور خودشان زندگي کردند و غربت دنيا را تحمّل نمودند و حالا يک کلمه حرف زدند، يا اقدامي کردند، اينها تروريستند!
امريکا طرفدار صهيونيستهاست و ما طرفدار فلسطينيها؛ کدام طرفدار تروريست هستيم؟! با انصافهاي دنيا بگويند. اين را مي گويند «طرفداري ايران و دولت ايران و ملت ايران از تروريسم»!
نه آقا! اين معنايش اين است که ملت ايران حاضر نيست اين قلدري را که امريکا به خرج مي دهد، قبول کند. مي خواهند باطلي را حمايت کنند؛ مي خواهند همه دنيا از آن باطل حمايت کنند و همه اين را حق بدانند و متأسفانه خيليها در دنيا قبول کردند؛ ولي ملت ايران قبول نمي کند. ملت ايران شجاع است. ملت ايران ايستاده است. خيال نکنند اين حرف، حرف يک نفر، يا حرف جمعي در ايران است.
بي عقلها مي گويند ما مي خواهيم تبليغات کنيم، فلان کنيم، چه کنيم؛ براي اين که مي خواهيم با فلاني - با علي خامنه اي - مبارزه کنيم! اين هم يک خطاي ديگر، اين هم يک اشتباه ديگر در تحليل! خيال مي کنند که اين حرفها، حرفهاي يک نفر است؛ نه آقا! امروز در ايران، همه همين را مي گويند؛ رئيس جمهور عزيز ما هم همين را مي گويد؛ دولت خدمتگزار هم همين را مي گويد؛ مجلس شوراي اسلامي هم همين را مي گويد؛ مسؤولان کشور هم همين را مي گويند؛ علما هم همين را مي گويند؛ آحاد ملت هم همين را مي گويند؛ اختلافي نيست. تهمتها و اهانتها به ملت ايران به جايي نخواهد رسيد.
استکبار در اين مبارزه، طَرْفي نخواهد بست. هنوز هم اشتباه مي کنند. يک بار در قضيه انقلاب اشتباه کردند، اثرش را ديدند؛ يک بار هم در قضيه جنگ تحميلي اشتباه کردند، نتيجه اش را ديدند؛ يک بار هم در قضاياي بعد از جنگ اشتباه کردند، نتيجه اش را ديدند؛ يک بار ديگر حالا دارند اشتباه مي کنند، باز هم نتيجه اش را خواهند ديد.
در اين کشور، پرچم اسلام و پرچم انقلاب بلند است و نام امام زنده و جاودانه است. ارزشهاي اين کشور براي اين ملت، براي اين جوانان و براي اين آحاد عظيم، همان ارزشهايي است که به آنان عزّت داده و ملت ايران را عزيز و بزرگ کرده و نيروهايش را زنده کرده است؛ راه آنها را به سوي آينده، روشن و همواره کرده است و ان شاءالله به سوي اين آينده پيش خواهند رفت و اين تهمتها اثري ندارد.
البته همان طور که عرض کرديم، اينها موسمي است. هر گاهي به مناسبتي جنجالي مي کنند؛ اما باز مي بينند فايده اي ندارد! مدتي مي مانند، باز دوباره شيطان آنها را وسوسه مي کند! ما هم کار خودمان را مي کنيم. ملت ايران هم مشغول حرکت خودش در اين راه و در اين مسير است و ان شاءالله خداي متعال روزبه روز بيشتر او را توفيق خواهد داد.
بسم الله الرّحمن الرّحيم
اذا جاء نصرالله والفتح. و رأيت النّاس يدخلون في دين الله افواجاً. فسبّح بحمد ربّک واستغفره انّه کان توّاباً.
والسّلام عليکم و رحمةالله و برکاته