بسماللّهالرّحمنالرّحيم
اولاً خيلى خوشحالم و حقيقتاً خيلى متشكرم از يكايك حضار، بخصوص برادران و خواهرانى كه زحمت كشيده بودند، تحقيق كردند، مقاله تنظيم كردند، بعد كوشش كردند آن مقاله را خلاصه كردند - پيدا بود ديگر، مقالهها كاملاً خلاصه شده بود - كه بايد خدا به ما توفيق بدهد، بتوانيم اصل مقالهها را كه حالا چاپ كردند، در اختيار گذاشتند، وقت كنيم و انشاءاللّه ببينيم. حالا بنده كه اقبال اين وقت پيدا كردن را بعيد است داشته باشم، اما دوستان خوب است به اصل مقالات مراجعه كنند و تأمل كنند؛ چون ما با اين مقوله كار داريم. همچنين از مجرى محترم و عزيزمان آقاى دكتر واعظزاده كه طبق معمول با سخنان كوتاه، مطالب زيادى را بيان ميكنند و با تظاهر كم، عقبهى وسيعى از كار را با خودشان اين طرف و آن طرف ميكشانند، تشكر ميكنم. واقعاً ايشان و همكارانشان خيلى زحمت ميكشند؛ ميدانم.
لازم است يك تشكر ويژه هم از همهى دستاندركاران بكنيم. خب، اين روزها مشاهده ميكنيد به تبع اين گلاويز شدنهائى كه استكبار جهانى و در واقع دشمن درجهى يك آزادى، با كشور ما و با جمهورى اسلامى پيدا كرده - سر همين قضاياى اقتصادى و آثار آن بر عملكرد مجموعهى حكومت و در زندگى مردم - طبعاً يك دغدغهى عمومى در فضاى سياسى كشور وجود دارد؛ يعنى هيچكداممان فارغ از اين فكر نيستيم؛ در عين حال اين كار اصلى و اساسى و بلندمدت، دچار وقفه و تعطيل نشد؛ يعنى تقريباً به طور دقيق، طبق همان برنامهريزىاى كه كرده بودند، اين اجلاس در زمان خود تحقق پيدا كرد. اين، بنده را، هم خوشحال ميكند، هم متشكر ميكند از همهى دستاندركاران.
جمهورى اسلامى از برگزارى جلسات نشستهاى انديشههاى راهبردى چند هدف عمده دارد، كه اين هدفها را ما نميخواهيم فراموش كنيم و از جلوى چشممان خارج كنيم. يكى اين است كه كشور در مقولات زيربنائى، نياز شديدى دارد به فكر، انديشه، انديشهورزى. خيلى از مقولات اساسى وجود دارد، كه حالا اين چهارمى است كه داريم مطرح ميكنيم، و مىبينيم احتياج داريم به اين كه در آنها انديشهورزى كنيم و فكر را به كار بيندازيم. بنده در يك ديدار ماه رمضان در اين حسينيه كه با جمعى از دانشگاهيان بود - حالا يا اساتيد، يا دانشجويان؛ يادم نيست - آنجا اشاره كردم به سخن يكى از حضار و سخنرانان سال قبلِ همان جلسه، كه به من خطاب كرده بود كه شما كه اين چند ساله اينقدر روى مسئلهى علم و پيشرفت علمى و شكوفائى علمى تكيه ميكنيد، روى فكر هم تكيه كنيد. من فكر كردم، ديدم بسيار حرف مهمى است. خب، ما اينجا هم گفتيم كه برويم فكرى بكنيم براى فكر، براى انديشهورزى، فعال كردن انديشهها. البته اين مسئله شرائطى دارد، زمينههائى دارد، امكاناتى دارد؛ بعضىاش را داريم، بعضىاش را نداريم، ميتوانيم كسب كنيم. اين جزو چالشهاى اساسى يك ملت است؛ ملتى مثل ما كه مانند مرداب يك جا نمانده؛ مثل رودخانهى خروشان در جريان است. ما اينجوريم ديگر؛ ما در حال جريانيم، داريم پيش ميرويم. زد و خورد و به اين طرف و آن طرف خوردن و مواجه شدن با مانع هست، اما پيشرفت متوقف نميشود. ما يك چنين ملتى هستيم؛ پس احتياج داريم به اين كه به اين مسئله فكر كنيم. بنابراين نياز شديد كشور به فكر و انديشه، بخصوص در مقولات زيربنائى، يكى از هدفهاى اين جلسات است.
يك هدف ديگر، اهميت ارتباط مستقيم با نخبگان است. من ممكن است كتاب شما را بگيرم بخوانم؛ اما اين فرق ميكند با اين كه سخن شما را از خودتان بشنوم، ولو به صورت خلاصه شده. همهى حضارى كه اينجا تشريف دارند، اين حكم دربارهشان صادق است. سخن يكديگر را بىواسطه تخاطب كنند، بشنوند؛ اين هم يك نكتهى مهم است.
نكتهى سوم - كه اين هم نكتهى بسيار مهمى است - زمينهسازى علمى براى دستيافتن به پاسخ سؤالهاى مهم در مقولههاى بنيادين است. همين طور كه بعضى از دوستان اشاره كرديد، ما با سؤالهائى مواجهايم؛ اين سؤالها بايد پاسخ داده شود. اين سؤالها شبههآفرينى نيست، فقط بيان شبهات و گرههاى ذهنى نيست؛ بلكه طرح مسائل اساسى حيات اجتماعى ماست. با ادعائى كه ما داريم، كه ميگوئيم ما جمهورى اسلامى و نظام اسلامى هستيم، اينها طرح مسائل اساسى است. بايد گفت، بايد پاسخ داد. آيا اين مسئله حل شده است؟ جواب روشنى دارد يا ندارد؟ در اين زمينه، ما احتياج به كار داريم. اين، اهداف اين جلسه است.
البته اين نشستى كه امشب داريم و نشستهاى سهگانهى قبلى، هيچكدام براى اين نبود كه سخن آخر در اينجا زده شود. نه شما حرف آخر را ميزنيد، نه بنده حرف آخر را ميزنم؛ اينجا فقط زمينهسازى است. ما ميخواهيم اين حركت راه بيفتد؛ اين جريان به مثابهى يك چشمهى جوشندهاى، دهنهاش باز شود، تا جوشش راه بيفتد. كار اصلى، بعد از اين جلسه بايد شروع شود؛ كه آن هم به دست پژوهشگران و استادان خوشفكر و باانگيزه، هم در حوزه و هم در دانشگاه انجام خواهد گرفت. خب، كارهائى كه بعد از نشست اول انجام گرفت - كه نشست دربارهى الگوى ايرانى اسلامى پيشرفت بود - جناب آقاى دكتر واعظزاده شرح دادند؛ كارهاى خوبى شده، كارهاى اساسى شده. نشست بعدى هم كه با موضوع عدالت بود، به همان مركز سپرده شد. نشست سوم دربارهى خانواده بود. كارهاى مهمى در آن زمينه انجام گرفته؛ چه در مركز، و چه در برخى مؤسسات تحقيقاتى و مراكز تخصصى. كار دارد پيش ميرود. تابلو نداشتن اين كار، درخواست خود بنده بود. ما از اول مايل نبوديم كه براى اين كار تابلو بزنيم. ما ميخواهيم كار انجام بگيرد؛ وقتى كه تحقق پيدا كرد، تابلو پيدا ميشود. البته اخيراً من به دوستان گفتم براى اينكه اين جريانسازى، بخصوص در مقولهى چالشىاى مثل آزادى، در خارج تحقق پيدا كند، از آقايان درخواست كرديم سياست رسانهاىِ مرتبى را دنبال كنند، تا صاحبنظران، افراد علاقهمند، افرادى كه احياناً به خمودگى در اين زمينهها دچار شدند، يا دنبال يك بهانهاى براى انگيزش هستند، اينها بتوانند از جلسهى امشب ما بهرهمند شوند و وارد جريان شوند؛ ليكن ما بنا بر تبليغات - به معناى متعارف - نداريم.
اما دربارهى موضوع نشست امشب - يعنى مسئلهى آزادى - چند تا نكته وجود دارد. بياناتى كه دوستان كردند، بيانات خيلى خوبى بود. يعنى واقعاً انسان وقتى گوش ميكند - كه بنده هم مستمع خوبى هستم و حرفها را با دقت گوش ميكنم - استفاده ميكند. از همهى اين بياناتى كه دوستان كردند - از بعضى بيشتر، از بعضى كمتر - واقعاً استفاده كرديم؛ نكات قابل توجهى بود. البته اين را هم من بىرودربايستى بگويم؛ از مجموع فرمايشات آقايان هم فهميديم كه چقدر ما در اين زمينه خلأ داريم. خود بيانات و تحقيقات شما اين باور را كه در بنده بود، تشديد كرد، كه فهميديم ما چقدر در اين مسئله كمبود داريم؛ كه حالا به اين مسئلهى كمبودمان اشاره خواهم كرد.
خب، حقيقت اين است كه بحث آزادى در بين غربىها، در همين سه چهار قرنِ حول و حوش رنسانس و بعد از رنسانس، يك شكوفائى بىنظيرى پيدا كرده. چه در زمينهى علوم فلسفى، چه در زمينهى علوم اجتماعى، چه در زمينهى هنر و ادبيات، كمتر موضوعى مثل مسئلهى آزادى در غرب، در اين سه چهار قرن مطرح شده. اين يك علت كلى دارد، علل پيرامونى هم دارد. علت كلى اين است كه اين بحثهاى بنيانىِ اصولى براى اينكه راه بيفتد، يك ماجراانگيزى لازم دارد؛ يعنى غالباً يك طوفان اين بحثهاى اساسى را به راه مىاندازد. در حال عادى، بحثهاى چالشىِ عميقِ مهم دربارهى اين مقولات اساسى اتفاق نمىافتد؛ يك حادثهاى بايد پيش بيايد كه آن حادثه زمينه شود. البته عرض كردم؛ اين اشارهى به عامل اصلى است - كه حالا عامل اصلى را عرض ميكنم - عوامل جانبى هم هست. آن حادثه در درجهى اول رنسانس بود - رنسانس در مجموعهى كشورهاى اروپائى؛ از ايتاليا بگيريد كه سرمنشأ بود، بعد انگلستان، فرانسه و جاهاى ديگر - بعد از آن مسئلهى انقلاب صنعتى بود، كه در اواخر قرن هفدهم و اوائل قرن هجدهم در انگلستان به وجود آمد. خود انقلاب صنعتى يك حادثهاى بود، مثل يك انفجار، كه انسانها را به فكر وادار ميكند، انديشمندان را به فكر وادار ميكند. بعد هم در نيمهى قرن هجدهم مقدمات انقلاب كبير فرانسه - كه زمينهى اجتماعى تحقق يك انقلاب عظيم بود - در منطقهاى كه از اين انقلابها نداشت، فراهم شد. البته نظير آن در صد سال، دويست سال قبل از آن مختصراً در انگليس اتفاق افتاده بود، ليكن قابل مقايسه نبود با آنچه كه در انقلاب فرانسه اتفاق افتاد.
مقدمات انقلاب فرانسه، همان آمادگى داخل مجموعه بود؛ همان چيزى كه زير پوست جامعه وجود داشت و انديشمندان آن را ميديدند. من به شما عرض بكنم؛ آن مقدارى كه امثال مونتسكيو يا روسو از واقعيتهاى جامعهى فرانسه استفاده كردند براى گرفتن فكر، واقعيتهاى جامعهى فرانسه از فكر آنها آنقدر استفاده نكرده. هر كس نگاه كند، اين را خواهد ديد. ميدانيد كه خود مونتسكيو اصلاً بيرون فرانسه بود. واقعيتهائى وجود داشت. قبل از اينكه آن انفجار بزرگِ سال 1789 اتفاق بيفتد - كه خب، انفجار عظيمى بود؛ چقدر ضايعات، چقدر خرابىها به وجود آورد - در زير پوست جامعه و شهر و كشور اينقدر حوادث اتفاق مىافتاد كه نشان ميداد يك چيزى در جريان است. حالا در خصوص آزادى، بحث عقل را مطرح فرمودند. نه، من به شما عرض بكنم؛ در انقلاب كبير فرانسه ممكن است چهار تا روشنفكر يك جورى حرف ميزدند، اما در ميدان عمل روى زمين، آنچه كه مطرح نبود، مسئلهى عقل و عقلانيت و گرايش به عقل بود. نخير، آنجا فقط مسئلهى آزادى بود؛ عمدتاً آزادى از قيد سلطنت و حكومت مستبدِ مسلط از چند قرن پيش؛ حكومت بوربنها كه بر همهى اركان زندگى مردم مسلط بودند. فقط هم دستگاه دربار نبود، بلكه اشراف فرانسه هر كدام يك پادشاهى بودند. اين كه شنيديد راجع به باستيل و زندانىهاى باستيل، اين مال همان چند صباح كه نبود؛ شايد چند قرن گذشته بود و باستيل، همان باستيل بود. يعنى وضع، وضع آشفتهاى بود. خب، آدمهاى صاحبفكرى مثل ولتر و روسو و مونتسكيو اين وضعيت را كه ميديدند، استعداد انديشيدن و فكر داشتند، به يك جائى ميرسيدند، يك حرفى ميزدند؛ حرفهاى آنها هم در واقعيت و در متن عمل در فرانسه اصلاً مورد توجه قرار نگرفت. حالا شما نگاه كنيد، نطقهائى كه در آن وقت همان بزرگانِ نطّاق - ميرابو و ديگران - كردند، هيچكدام ناظر به حرفهاى مونتسكيو و حرفهاى ولتر و اينها نيست؛ همهاش ناظر به فساد دستگاه، استبداد دستگاه و اينهاست. واقعيت انقلاب فرانسه اين است.
انقلاب كبير فرانسه به يك معنا يك انقلاب ناكام بود. حداكثر يازده سال يا دوازده سال بعد از انقلاب، امپراتورى پرقدرت ناپلئون به وجود مىآيد؛ يعنى يك پادشاهىِ مطلق، كه پادشاهان قبل از لوئى شانزدهمِ كشتهشدهى در انقلاب هم اينجور كه ناپلئون پادشاهى كرده بود، پادشاهى نكرده بودند! ناپلئون ميخواست تاجگذارى كند، پاپ را آوردند تا تاج سلطنت را روى سر ناپلئون بگذارد؛ اما ناپلئون اجازه نداد پاپ بگذارد؛ از دست پاپ گرفت، خودش روى سرش گذاشت! حالا اينها در حاشيه و توى پرانتز است. در مقايسهى با انقلاب ما، بد نيست به اين نكته توجه شود: در انقلاب ما آن چيزى كه نگذاشت چنين حوادث و فجايعى پيش بيايد - لااقل به يك شكلى، ولو مثلاً خفيفترش - وجود امام خمينى بود. آن رهبرىاى كه متّبع و متنفّذ و مطاع عندالكل بود، او بود كه نگذاشت؛ والّا مطمئن باشيد كه حالا اگر نه آنجور حوادث، حوادثى شبيه آن پيش مىآمد. در همين ده دوازده سالى كه مابين انقلاب تا ظهور ناپلئون و قدرت گرفتن ناپلئون است، سه گروه بر سر كار آمدند؛ كه هر گروه، گروه قبلىشان را كشتند، نابود كردند و خودشان سر كار آمدند؛ باز گروه بعدى آمد، اين گروه را نابود كرد و كشت. مردم هم كه در نهايت بلبشو و بدبختى زندگى ميكردند. اين انقلاب كبير فرانسه بود، انقلاب اكتبر شوروى هم از جهات زيادى همين جور است - يعنى شبيه انقلاب كبير فرانسه است - منتها آنجا يك وضع خاصى بود، و عوامل گوناگون ديگرى كه به يك شكلى مردم را هدايت و كنترل كرد. بد نيست اينها مورد توجه قرار بگيرد. در محافلى كه حالا بنده با اينها برخورد دارم - چه محافل تاريخى، چه محافل دانشگاهىِ اينچنينى - متأسفانه نمىبينم كه به نكات موجود در اين انقلابها توجه كنند.
البته ميدانيد در فرانسه چند انقلاب اتفاق افتاده. اين انقلابى كه در پايان قرن هجدهم اتفاق افتاد، انقلاب كبير فرانسه است. بعد از حدود چهل سال، يك انقلاب ديگر؛ بعد از حدود بيست سال بعد از آن، يك انقلاب ديگر به وجود آمد؛ يك انقلاب كمونيستى. اولين انقلاب كمونيستى دنيا در فرانسه اتفاق افتاده، كه آنجا كمونها را تشكيل دادند.
بنابراين عوامل رشد اين حركت فكرى، اينها بود: در درجهى اول، رنسانس بود. طبعاً رنسانس يك حادثهى دفعى نبود، اما حوادث فراوانى در طول دويست سالِ اولِ رنسانس پيش آمد، كه يكىاش مسئلهى انقلاب صنعتى بود، يكىاش مسئلهى انقلاب كبير فرانسه بود. خود اينها فكر آزادى را مطرح كرد؛ لذا كار كردند. فلاسفهى فراوانِ متعددى هزاران تحقيق و مقاله و كتاب نوشتند. در همهى كشورهاى غربى صدها كتاب مدون در باب آزادى نوشته شد. بعد هم كه اين فكر به آمريكا منتقل شد، در آنجا هم همين طور كار كردند. تا قبل از مشروطيت، ما يك موقعيتى از آن قبيل كه يك موج فكرى ايجاد كند تا به فكر مقولهاى مثل آزادى بيفتيم، نداشتيم. مشروطيت فرصت خيلى خوبى بود. مشروطيت حادثهى بزرگى بود، به طور مستقيم مرتبط هم بود با مسئلهى آزادى؛ لذا جاى اين داشت كه اين درياچهى آرام فكر علمى ما را - چه در حوزههاى روحانى، چه در غير روحانى - برآشوبد؛ يك طوفانى به وجود بياورد و يك كارى انجام دهد؛ كمااينكه كرد. تفكرات مربوط به آزادى آمد مطرح شد، منتها يك نقيصهى بزرگى وجود داشت كه اين نقيصه نگذاشت ما به آن راه درست در اين تفكر بيفتيم و در آن راه پيش برويم؛ آن نقيصه عبارت از اين بود كه از چند سال قبل از مشروطه - شايد از دو سه دههى قبل از مشروطه - تفكرات غربى بتدريج به وسيلهى عوامل اشرافى، شاهزادهها و عوامل سلطنت، داخل ذهن يك مجموعهاى از روشنفكران راه باز كرده بود. روشنفكر هم كه ميگوئيم، در آن دوران اوليه، روشنفكر مساوى است با اشرافى. يعنى ما روشنفكر غيراشرافى نداشتيم. روشنفكران درجهى اول ما همين رجال دربار و وابستگان و متعلقين به آنها بودند؛ اينها از اول با فكر غربى در زمينهى آزادى آشنا شدند. لذا شما وقتى كه وارد مقولهى آزادى در مشروطيت ميشويد - كه يك مقولهى خيلى پرجنجال و شلوغى هم هست - مىبينيد همان گرايش ضد كليسائى در غرب كه شاخصهى مهم آزادى بود، در اينجا هم به عنوان ضد مسجد و ضد روحانيت و ضد دين بروز پيدا ميكند. خب، اين يك قياس معالفارق بود. اصلاً جهتگيرى رنسانس، جهتگيرى ضد دينى بود، ضد كليسائى بود؛ لذا بر پايهى بشرگرائى، انسانگرائى و اومانيسم پايهگذارى شد. بعد از آن هم همهى حركات غربى بر اساس اومانيسم بوده، تا امروز هم همين جور است. با همهى تفاوتهائى كه به وجود آمده، پايه، پايهى اومانيستى است؛ يعنى پايهى كفر است، پايهى شرك است - كه اگر مجال بود، بعداً اشاره خواهم كرد - عين همين آمد اينجا. شما مىبينيد مقالهنويس روشنفكر، سياستمدار روشنفكر، حتّى آن آخوندِ تنهزدهى به تنهى روشنفكر هم وقتى در باب مشروطيت كتاب و مقاله مينويسد، همان حرفهاى غربىها را تكرار ميكند؛ چيزى بيش از آن نيست. اين بود كه زايش به وجود نيامد. ببينيد، خاصيت فكر تقليدى اين است. شما وقتى كه نسخه را از طرف ميگيريد براى اينكه همان نسخه را بخوانيد و عمل كنيد، ديگر زايش معنى ندارد. اگر چنانچه دانش را، يا انگيزه و فكر و ايده را از او گرفتيد، خب بله، خودتان به كار مىافتيد، زايش به وجود مىآيد. اين اتفاق نيفتاد؛ لذا زايش بعداً به وجود نيامد؛ لذا در زمينهى كار مربوط به آزادى، هيچ حرف نو، هيچ ايدهى نو، هيچ منظومهى فكرى نو - مثل منظومههاى فكرى كه غربىها دارند - به وجود نيامد. خيلى از اين صاحبان فكر در غرب، يك منظومهى فكرى در خصوص آزادى دارند. همين نقدهائى كه بر ليبراليسم قديمى انجام گرفته و همچنين نقدهائى كه بعداً بر نسخههاى جديد ليبراليسم و ليبرالدموكراسى و آن چيزهائى كه بعد از ليبراليسمِ مثلاً قرن هفدهم يا شانزدهم است، وارد آوردند، هر كدام براى خودش يك منظومهى فكرى است؛ اوّلى دارد، آخرى دارد، پاسخ سؤالات فراوانى دارد. ما يك دانه از آنها را در كشورمان به وجود نياورديم؛ با اينكه منابع ما زياد است، ما فقر منبعى نداريم - همين طور كه دوستان اشاره كردند - يعنى واقعاً ميتوانيم يك مجموعهى فكرى مدون، يك منظومهى كامل فكرى در مورد آزادى - كه به همهى سؤالات ريز و درشت آزادى پاسخ دهد - تأمين كنيم. البته اين كار همت ميخواهد؛ كار آسانى نيست. ما اين كار را نكردهايم. ما در عين حال كه منابع داريم، اما همان منظومههاى فكرى آنها را آورديم؛ حالا هركسى به هرجا دسترسى پيدا كرد؛ يكى با اتريش ارتباط داشت، از آنچه كه دانشمند اتريشى گفته بود؛ يكى زبان فرانسه بلد بود، از آن كه در فرانسه حرف زده بود؛ يكى با انگليس يا آلمان مربوط بود، از آن كه با زبان انگليسى يا زبان آلمانى حرف زده بود، تقليد كرد؛ شد تقليدى. مخالفين هم كه مخالفين آزادى محسوب ميشدند، در واقع از همين سوراخ گزيده شدند - كه هر دو گروه از يك سوراخ گزيده شدند - آنها هم چون ديدند كه حرفها، حرفهاى ضد دينى است، حرفهاى ضد الهى است، با آن مواجه شدند.
امروز ما كمبود داريم، ما خلأهاى زيادى داريم، شكافهاى زيادى وجود دارد؛ و ضمن اينكه منابع داريم، منظومهى فكرى نداريم. اينجا در جمع امروز، آقاى دكتر برزگر - اگر اشتباه نكنم - به نظرم تنها دوستى بودند كه يك منظومه ارائه كردند. ممكن است شما آن منظومه را ناقص بدانيد و ناقص باشد؛ حرفى نيست. ما بايد برويم به سمت منظومهسازى؛ يعنى قطعات مختلف اين پازل را در جاى خود بنشانيم، يك ترسيم كامل درست كنيم؛ به اين احتياج داريم. اين هم كار يك ذره، دو ذره نيست؛ كار يك جلسه، دو جلسه نيست؛ كارِ جمعى است و تسلط لازم دارد؛ هم تسلط به منابع اسلامى، هم تسلط به منابع غربى؛ كه عرض خواهم كرد.
خب، دو سه نكته من عرض بكنم. يك مسئله، مسئلهى تبيين موضوع است. ببينيد، دوستان اينجا اشاره كردند به آزادى معنوى. آزادى معنوى به آن معنائى كه در بعضى از روايات ما هست و برخى از متفكرين ما مثل مرحوم شهيد مطهرى به آن اشاره كردند، برترين انواع فضيلتهاى انسان است - در اين شكى نيست - منتها اين، محل بحث ما نيست. اصلاً بحث ما دربارهى آزادى معنوى به معناى سلوك الىاللّه و قرب الىاللّه و پيش رفتن در وادى توحيد - كه آدمهائى مثل ملا حسينقلى همدانى يا مرحوم آقاى قاضى يا مرحوم آقاى طباطبائى محصول اين هستند - نيست؛ بحث ما دربارهى آزادىهاى اجتماعى و سياسى، آزادىهاى فردى و اجتماعى است؛ مسئلهى امروز دنيا اين است. خيلى خوب، ممكن است ما صد مسئلهى ديگر هم داشته باشيم كه غرب از آنها اصلاً خبر نداشته باشد - همين سلوكهاى معنوى و اينها از اين قبيل است - خب، آن را هم در جاى خودش بحث كنيم. آنچه كه ما دنبالش هستيم، آزادى به همين معناى متداول و دارج بين محافل دانشگاهى و سياسى و روشنفكرىِ امروز دنياست، كه راجع به آزادى بحث ميكنند. ما راجع به اين ميخواهيم بحث كنيم. آزادى معنوى به آن معناى سلوك الىاللّه و قرب الىاللّه و نظر الىاللّه و حب اللّه و اينها، آن به جاى خود يك موضوع ديگر است. به يك معنا، يك آزادى ديگرى وجود دارد كه ميتوان آن را آزادى معنوى دانست و آن، آزادى از چنگ عوامل درونىاى است كه مانع عمل آزاد ما در جامعه ميشود، يا مانع آزادانديشى ما در جامعه ميشود؛ مثل ترس از مرگ، ترس از گرسنگى، ترس از فقر. در قرآن به اين ترسها اشاره شده است: «فلا تخشوا النّاس و اخشون»،(1) «فلا تخافوهم و خافون ان كنتم مؤمنين»،(2) خطاب به پيغمبر: «و تخشى النّاس و اللّه احقّ ان تخشاه».(3) يا ترس از سلب امتيازات. فرض كنيد ما در فلان دستگاه يك امتيازى داريم؛ اگر اين حرف را بزنيم، اگر اين آزادگى را به خرج دهيم، اگر اين امر به معروف را بكنيم، ساقط ميشويم. يا طمع. طمع موجب ميشود كه من عيب شما را نگويم، با شما آزادانه برخورد نكنم - شمائى كه صاحب قدرت هستيد - براى خاطر اينكه در شما طمع دارم. يا حسادت، يا تعصبهاى بيجا و غلط، يا تحجر؛ اينها هم يك نوع موانع درونى است، كه آزادى از اينها را هم ميشود اسمش را گذاشت آزادى معنوى. بنابراين ما دو تا اصطلاح در آزادى معنوى داريم: يك اصطلاح، آن اصطلاح اول است كه عروج الىاللّه و قرب الىاللّه و حب اللّه و اينهاست. آن اصلاً وارد بحث ما نيست، آن يك مقولهى ديگر است. ديگرى، آزادى معنوى به معناى رها شدن از قيود درونى و پابندىهاى درونى است كه نميگذارد من جهاد بروم، نميگذارد من مبارزه كنم، نميگذارد من صريح حرف بزنم، نميگذارد من مواضع خودم را آشكارا بگويم، من را دچار نفاق ميكند، دچار دوروئى ميكند. در مبارزهى با موانع آزادى، اين بحث قابل طرح است.
نكتهى بعدى اين است كه ما ميخواهيم نظر اسلام را پيدا كنيم. ما كه با كسى رودربايستى نداريم. ما اگر بخواهيم نظرات منهاى اسلام را - هرچه كه ذهن ما ميپزد و ميپروراند - دنبال كنيم، به همان آشفتگىهائى دچار ميشويم كه متفكرين غربى در زمينههاى گوناگون مبتلايش هستند؛ هم در فلسفه دچار هستند، هم در ادبيات و هنر دچار هستند، هم در مسائل اجتماعى دچار هستند؛ آراء متضارب گوناگون عليه يكديگر، كه غالباً هم اينها امتداد عملى پيدا نميكند. نه، ما دنبال اين هستيم كه ببينيم نظر اسلام چيست.
پس ببينيد ما در بحث آزادى، اولين محدوديت را براى خودمان درست ميكنيم. آن محدوديت چيست؟ عبارت است از اين كه ما نظر اسلام را ميخواهيم؛ خودمان را محدود ميكنيم به نظر اسلام و چهارچوب اسلامى. اين، اولين محدوديت. در بحث آزادى، از محدوديت نترسيم. چون وقتى گفته ميشود آزادى، آزادى در معناى اوّلى - كه با حملِ اوّلىِ ذاتى مشخص ميشود - يعنى رها شدن. كسى كه ميخواهد دربارهى آزادى بحث كند، كأنه هر چيزى كه اندكى با اين رها شدن منافات داشته باشد، برايش سنگين مىآيد؛ يعنى دنبال استثناء ميگردد. قاعده عبارت است از رهائى مطلق. او دنبال اين ميگردد كه «الّا ما خرج بالدّليل»اش چيست، كه بگويد خب، در اين زمينهها آزادى نه، در آن زمينهها آزادى نه؛ از اين چند تا زمينه كه بگذريم، آزادى بله. اين اشتباه را انسان ممكن است در مواجههى با بحث آزادى بكند. من عرض ميكنم اينجورى نيست. از اول هيچ پيشفرضى وجود ندارد كه بخواهد به ما آزادى مطلق را بدهد - كه حالا عرض خواهيم كرد كه اصلاً منشأ آزادى در اسلام چيست - از اول چنين پيشفرضى نداريم كه يك آزادى مطلق حق انسان است، متعلق به انسان است، براى انسان ارزش است، حالا بگرديم ببينيم كه استثناها كدام است، «ما خرج بالدّليل»ها كدام است؛ نخير، قضيه اينجورى نيست. ما از محدوديت نترسيم. همان طور كه عرض كردم، اولين محدوديت ما كه دربارهى مباحث آزادى در اسلام حرف ميزنيم، اين است كه ميگوئيم در «اسلام»؛ يعنى از اول، چهارچوب درست ميكنيم؛ از اول برايش محدوده درست ميكنيم. آزادى در اسلام به چه معناست؟ اين خودش شد محدوده. نه، بحث ما اصلاً اين است.
در آيهى معروف سورهى مباركهى اعراف ميفرمايد: «الّذين يتّبعون الرّسول النّبىّ الأمّىّ الّذى يجدونه مكتوبا فى التّوراة و الانجيل يأمرهم بالمعروف و ينهاهم عن المنكر و يحلّ لهم الطّيّبات و يحرّم عليهم الخبائث و يضع عنهم اصرهم و الأغلال الّتى كانت عليهم».(4) اين واضحترين آيه در قرآن براى آزادى است، كه «اصر» را برميدارد. «اصر» آن طنابهائى است كه به پايهى خيمه ميبندند تا باد آن را نبرد؛ يعنى آن را متصل ميكند به زمين. «و لكنّه اخلد الى الأرض»؛(5) اين اخلاد الى الأرض است. «اواصر» ما آن چيزهائى است كه ما را ميچسباند به زمين، مانع پروازمان ميشود. «غل» هم كه غل است ديگر، غل و زنجير است؛ كه پيغمبر آمده است غل و زنجير را بردارد. در همين آيه، قبل از آنكه «يضع عنهم اصرهم و الأغلال الّتى كانت عليهم» را بگويد، ميگويد: «و يحلّ لهم الطّيّبات و يحرّم عليهم الخبائث». خب، حلال و حرام يعنى چه؟ حلال و حرام يعنى حد گذاشتن، منع كردن؛ ممنوعيت همراهش است. از وجود محدوديت و ممنوعيت در ذهنمان، هنگامى كه راجع به آزادى بحث ميكنيم، اصلاً ابا نداشته باشيم.
بعضى از آقايان گفتند تفاوتهاى جوهرى بين نگاه به آزادى و نظريهى آزادى در اسلام و در غرب وجود دارد؛ حالا بخصوص در غرب، ليبراليسم را مطرح كردند؛ كه البته مكاتب ديگر هم هست، ليكن همه در آن جهت شريكند. بله، راست است؛ همين تفاوتهائى كه آقايان گفتند، وجود دارد؛ ليكن مهمترين تفاوت اين است: در ليبراليسم، منشأ آزادى، به عنوان حق يا به عنوان يك ارزش، عبارت است از تفكر انسانگرائى - اومانيسم - چون محور عالم وجود و محور اختيار در اين عالم كوْن عبارت است از انسان؛ آن هم بدون اختيار معنى ندارد؛ پس بايد اختيار و آزادى داشته باشد. البته اين اختيار، غير از اختيار «جبر و اختيار» است. جبر و اختيار را هم بعضى از آقايان مطرح كردند. بحث اختيارى كه در جبر و اختيار ميكنيم، اين است كه انسان «توانائى انتخاب» دارد - توانائى ذاتى و طبيعى دارد - اما در اينجا كه صحبت انتخاب ميكنيم، ميگوئيم «حق انتخاب» دارد. بين توانائى انتخاب حق و حق انتخاب، يك ملازمهى قطعى وجود ندارد. البته ميشود يك ملازماتى برايش فرض كرد، اما اينجورى معلوم نيست قانعكننده باشد. پس آنچه كه آنها ميگويند، اين است؛ آنها ميگويند انسان، محور است؛ يعنى در واقع خداى عالم وجود، انسان است و نميتواند بدون قدرت انتخاب و بدون اراده، وجود داشته باشد. يعنى بدون اعمال اراده - كه همان معناى ديگر آزادى است - امكان ندارد كه ما فرض كنيم انسان، صاحباختيار عالم وجود است. اين، پايهى بحث آزادى است. اين، مبناى تفكر اومانيستى دربارهى آزادى است.
در اسلام مسئله بكلى از اين جداست. در اسلام مبناى اصلى آزادى انسان، توحيد است. البته دوستان بعضى از موارد ديگر را هم ذكر كردند - آنها هم درست است - اما آن نقطهى كانونى، توحيد است. توحيد فقط عبارت نيست از اعتقاد به خدا؛ توحيد عبارت است از اعتقاد به خدا، و كفر به طاغوت؛ عبوديت خدا، و عدم عبوديت غير خدا؛ «تعالوا الى كلمة سواء بيننا و بينكم الّا نعبد الّا اللّه و لا نشرك به شيئا».(6) نميگويد «لا نشرك به احدا» - البته يك جائى هم «احداً» دارد، اما اينجا اعم از آن است - ميفرمايد: «و لا نشرك به شيئا»؛ هيچ چيزى را شريك خدا قرار ندهيد. يعنى شما اگر از عاداتِ بىدليل پيروى كنيد، اين برخلاف توحيد است؛ از انسانها پيروى كنيد، همين جور است؛ از نظامهاى اجتماعى پيروى كنيد، همين جور است - آنجائى كه به ارادهى الهى منتهى نشود - همهى اينها شرك به خداست، و توحيد عبارت است از اعراض از اين شرك. «فمن يكفر بالطّاغوت و يؤمن باللّه فقد استمسك بالعروة الوثقى»؛(7) كفر به طاغوت وجود دارد، بعدش هم ايمان به خدا. خب، اين معنايش همان آزادى است. يعنى شما از همهى قيود، غير از عبوديت خدا، آزاديد.
بنده سالها پيش در نماز جمعهى تهران، ده پانزده جلسه راجع به همين بحث آزادى صحبت كردم؛ آنجا به يك مطلبى اشاره كردم و گفتم ما در اسلام، خودمان را بندهى خدا ميدانيم؛ اما بعضى از اديان، مردم و خودشان را فرزند خدا ميدانند. گفتم اين يك تعارف است؛ فرزند خدا هستند و غلام هزاران انسان، غلام هزاران شىء و شخص! اسلام اين را نميگويد؛ ميگويد فرزند هر كس ميخواهى، باش؛ فقط بايد غلام خدا باشى، غلام غير خدا نبايد باشى. عمدهى معارف اسلامى كه در باب آزادى وجود دارد، ناظر به همين نكته است.
اين حديث معروفى كه هم از اميرالمؤمنين نقل شده، هم ظاهراً از امام سجاد نقل شده، من در ذهنم هست كه از امام هادى (عليهالسّلام) هم نقل شده، ميفرمايد: «أ و لا حرّ يدع هذه اللّماظة لأهلها» - اين آزادى است - آيا آزادهاى نيست كه اين متاع پست را - لماظه را، آب بينى يا دهان حيوان پستى را - جلوى اهلش بيندازد؟ خب، تا اينجا چيزى فهميده نميشود. معلوم ميشود كه حُر كسى است كه اين را جلوى اهلش بيندازد، خودش دنبال اين نرود. بعد ميگويد: «فليس لأنفسكم ثمن الّا الجنّة فلا تبيعوها بغيرها»؛(8) قيمت شما فقط بهشت است. معلوم ميشود كه براى آن لماظه ميخواستند قيمت بپردازند؛ يعنى آن لماظه را ميدادند كه نفْسِ اين را ببَرند، هستى اين را ببَرند، هويت و شخصيت اين را ببَرند؛ بحث معامله در كار بوده، از آن معامله نهى ميكند. اگر بناست معامله كنيد، چرا نفستان را در مقابل اين لماظه ميدهيد؟ فقط در مقابل بهشت و عبوديت خدا بدهيد. بنابراين نقطهى كانونى، اين است. البته يك نقطهى كانونى ديگر هم وجود دارد كه عبارت است از همان كرامت انسانى، كه همين «فليس لأنفسكم ثمن الّا الجنّة» آن را نشان ميدهد؛ كه ديگر حالا وارد اين قضيه نشويم.
يك نكتهى ديگر اين است كه ما در تمسك به منابع اسلامى - كه همين طور كه بعضى از آقايان اشاره كردند، منابع قرآنى و غير قرآنى و حديثى، فراوان وجود دارد؛ كه باز بنده در همان سلسله سخنرانىهاى آن وقت، فرصت و مجال داشتم، گشته بودم و مبالغى را پيدا كرده بودم، كه آنها را در نماز جمعه ميخواندم - فقط نبايد به دنبال اين باشيم كه اثبات كنيم بحث دربارهى آزادى، هديهى غرب و هديهى اروپا به ما نيست. چون گاهى براى اين استفاده ميكنيم، كه آقا چرا بعضى از غربزدهها ميگويند اين مفاهيم را اروپائىها به ما ياد دادند؛ نه، قرنها پيش از پيدا شدن اين مباحث در اروپا، بزرگان اسلام اينها را گفتهاند. خيلى خوب، اين يك فايده است؛ اما فقط اين نيست. ما بايد به منابع مراجعه كنيم، براى اينكه بتوانيم آن منظومهى فكرى مربوط به آزادى را از مجموع اين منابع بگيريم.
نكتهى ديگر اين است كه ما دربارهى آزادى، از چهار منظر ميتوانيم بحث كنيم: يكى از منظر حق، به اصطلاحِ قرآنى، نه به اصطلاح فقه و حقوق؛ كه حالا مختصر توضيحى عرض خواهم كرد. يكى از منظر حق، به اصطلاح فقه و حقوق؛ حق، ملك، حق در قبال ملك. يكى از منظر تكليف. يكى هم از منظر ارزشگذارى، نظام ارزشى. به نظر من از همه مهمتر، آن بحث اول است كه ما راجع به آزادى از منظر حق، به اصطلاح قرآنى عمل كنيم. حق در اصطلاح قرآن - كه شايد تعبير «حق» بيش از دويست مرتبه در قرآن تكرار شده؛ خيلى چيز عجيبى است - يك معناى عميقِ وسيعى دارد؛ كه حالا آنچه به طور خلاصه و مجمل در دو كلمه شايد بشود يك معناى سطحى از آن داد، به معناى دستگاه نظاممند و هدفدار است. خداى متعال در آيات متعددى از قرآن ميگويد: همهى عالم وجود بر حق آفريده شده؛ «ما خلقناهما الّا بالحقّ»،(9) «خلق اللّه السّماوات و الأرض بالحقّ»؛(10) يعنى اين دستگاه عالم وجود و دستگاه آفرينش - از جمله وجود طبيعى انسان، منهاى مسئلهى اختيار و اراده در انسان - يك دستگاهِ ساخته و پرداخته و به هم پيوندزدهى متصل به يكديگر و داراى نظام و داراى هدف است. بعد عين همين مسئله را دربارهى تشريع بيان ميكند. در مورد تكوين، به برخى از آيات اشاره كردم. در مورد تشريع ميفرمايد: «نزّل الكتاب بالحقّ»،(11) «ارسلناك بالحقّ بشيرا و نذيرا»،(12) «لقد جائت رسل ربّنا بالحقّ».(13) اين حق، همان حق است؛ آن در عالم تكوين است، اين در عالم تشريع است. اين معنايش اين است كه عالم تشريع، به حكمت الهى، صددرصد منطبق با عالم تكوين است. ارادهى انسان ميتواند يك گوشههائى از آن را خراب كند. البته چون منطبق با عالم تكوين است و جهت، جهت حق است - يعنى آنچه كه بايد باشد، حكمت الهى آن را اقتضاء كرده - لذا در نهايت، آن حركت عمومى و كلى غلبه پيدا ميكند بر همهى اين كارهاى جزئىاى كه تخطى و تخلف و انحراف از اين راه است؛ بنابراين تخلفهائى ممكن است انجام بگيرد. اين عالم هستى است، اين هم تشريع است. خب، يكى از مواد اين عالم، ارادهى انسان است؛ يكى از مواد اين تشريع، آزادى انسان است؛ پس اين حق است. با اين ديد به مسئلهى آزادى نگاه كنيم، كه آزادى حق است در مقابل باطل.
يك نگاه هم از لحاظ حق به اصطلاح حقوقى است، كه عرض كرديم اين توانائى مطالبه كردن را به او ميدهد - يعنى داراى يك خصوصيتى است كه ميتواند چيزى را مطالبه بكند - كه اين تفاوت ميكند با آن بحث اختيار در حق انتخاب در جبر و اختيار.
يكى هم مسئلهى تكليف است، كه آزادى را از ديدگاه يك تكليف بايد نگاه كنيم. اينجور نيست كه بگوئيم خيلى خوب، آزادى چيز خوبى است، اما من اين چيز خوب را نميخواهم. نخير، نميشود، بايد انسان به دنبال آزادى باشد؛ هم آزادى خود، و هم آزادى ديگران؛ نبايد اجازه بدهد كه كسى در استضعاف و ذلت و محكوميت باقى بماند. اميرالمؤمنين (عليهالسّلام) فرمود: «لا تكن عبد غيرك و قد جعلك اللّه حرّا».(14) قرآن هم فرموده است: «ما لكم لا تقاتلون فى سبيل اللّه و المستضعفين»؛(15) يعنى شما موظفيد آزادى ديگران را هم تأمين كنيد، ولو با قتال؛ كه حالا اينها ديگر بحثهاى گوناگون است.
چهارمين نقطه هم ارزش است؛ كه اين در نظام ارزشى اسلام، از عناصر درجهى اول است؛ البته همان آزادىاى كه موجود است.
خب، من آخرين حرفم را اين قرار بدهم كه ما حالا كه ميخواهيم دربارهى مسئلهى آزادى بحث كنيم و تحقيق كنيم و پژوهش كنيم و پيش برويم، نسبتمان با نظرات غربى چه باشد؟ اين يك نكتهى اساسى است. خب، بحثهائى كه آقايان و خانمها كرديد، همه نشان ميداد كه يك فاصلهى عميقى بين نگاه و نگرش اسلام و نگاه و نگرش غرب وجود دارد؛ و درست هم هست، همين است. منشأ اصلى هم - همين طور كه عرض كرديم - اين است كه ملاك و معيار آزادى در آنجا بحث انسانسالارى است، در اينجا بحث خداسالارى است، عبوديت خداست، توحيد الهى است؛ اين به جاى خود محفوظ. يك وقت ما نگاه ميكنيم به نظرات غربى، مىبينيم اين نظرات خروجى خوبى نداشتهاند؛ واقع قضيه اين است ديگر. حالا اين همه متفكرين برجسته و بزرگشان - كانت و غير كانت و ديگران - راجع به آزادى حرف زدهاند و مطالبى گفتهاند؛ كو حالا؟ كجاى دنياى غرب از لحاظ عمل، رفتارشان منطبق است با آن چيزهائى كه آنها گفتهاند و آنها خواستهاند؟ آن محدوديتهائى كه آنها مراعات كردهاند و ملاحظه كردهاند، وجود ندارد. اگر فرض كنيم اين چيزى كه امروز در واقعيت غرب مىبينيم، عيناً ترجمهى عملياتى آنهاست، پس آنها هم خيلى وضعشان بد بوده؛ چون امروز وضعيت غرب از لحاظ آزادى، وضعيت بسيار تأسفبار و بدى است؛ يعنى به هيچ وجه قابل دفاع نيست.
در غرب، امروز آزادى اقتصادى به همين شكلى است كه آقايان اينجا اشاره كردند. در حوزهى اقتصادى: تصاحب موقعيتهاى اقتصادى به وسيلهى اشخاص معدود. اگر كسى توانست با زرنگى يا با تقلب يا با هر شكل ديگرى، خودش را به باشگاه توانگران اقتصادى برساند، همه چيز مال اوست. البته در آمريكا نگاه نميكنند به سابقهى اشرافيگرى؛ برخلاف اروپا و سنتهاى اروپائى كه آنجاها يك مقدارى به اين مسائل اهميت ميدادند؛ در گذشته بيشتر، در حالا كمتر. در آمريكا آنجور سابقههاى اشرافى و خانوادگى و اينها وجود ندارد. آنجا هر كسى - ولو يك باربر، يك حمّال - بتواند يك وقت از يك موقعيتى استفاده كند و خودش را به آن نقطهى بالاى سرمايهدارى برساند، در رديف آن سرمايهدارهاست و از امتيازات برخوردار ميشود و امتيازات مال آنهاست. در آن منشورى كه آمريكائىها درست كردند، يكى از بزرگان و پيشروان و بنيانگذاران آمريكاى امروز - كه مال دويست سال قبل است و من الان يادم نيست كدامشان است؛ تقريباً اندكى پيش از انقلاب كبير فرانسه، كه در آمريكا آن حوادث اتفاق افتاده و دولت آمريكا تشكيل شده - ميگويد ادارهى كشور آمريكا بايد به دست همان كسانى انجام بگيرد كه ثروت كشور آمريكا در دست آنهاست. اين يك اصل كلى است، هيچ ابائى هم نميكنند. ثروت كشور دست اين عده است، اينها هم بايد كشور را اداره كنند؛ درست نقطهى مقابلِ آنچه كه برادر عزيزمان ميخواهند با تعاونىها درست كنند، كه همه حق مديريت داشته باشند، ولو يك سهم داشته باشند. خب، اين آزادى اقتصادىشان.
در زمينهى سياسى هم شما اين بازى تزاحمات دوحزبى را مىبينيد كه صحنهى سياسى را در انحصار خودشان درمىآورند و قطعاً كسانى كه وابستهى به اين احزاب هستند، مراتب و اندازههاشان بسيار بسيار كمتر از يك درصد و اينهاست. اصلاً اين احزاب امتداد حقيقى و واقعى در بطن جامعه ندارند؛ در واقع باشگاههائى هستند براى تجمع يك عدهاى. آنهائى كه مىآيند رأى ميدهند، يا به شعارها فريب ميخورند، يا تحت تأثير تسلط رسانهاى هستند كه فوقالعاده در غرب غنى و پيشرفته است؛ بخصوص در آمريكا كه واقعاً فاصلهاش با ما فاصلهى زمين تا آسمان است از لحاظ توانائى آنها در تبليغ و دگرگون كردن واقعيتها - سياه را سفيد نشان دادن، سفيد را سياه نشان دادن - فوقالعاده در اين زمينهها پيشرفته و كارآمدند. به اين وسيلهها مردم را ميكِشند.
در زمينهى مسائل اخلاقى هم همين همجنسبازى است كه اين خواهر عزيزمان آمدند گفتند؛ همين مفاسدى كه وجود دارد. البته برخى قيود هنوز باقى است. اين قيود هم آدم حدس ميزند كه بزودى از بين خواهد رفت؛ يعنى ازدواج با محارم، زناى با محارم؛ منطقاً هيچ منعى نبايد براى اينها داشته باشد. اگر فرض كنيم ملاك و جواز همجنسبازى و زندگى مشترك بدون همسرى، ميل انسان است، خب يك نفر هم ميل پيدا ميكند فرضاً با محارم خودش يك چنين فجورى را انجام دهد؛ چرا بايد مانعى وجود داشته باشد؟ يعنى منطقاً وجود ندارد. قاعدتاً هم اين موانع از بين خواهد رفت، اين موانع هم از آنها گرفته خواهد شد.
بنابراين واقعيتهاى جامعهى غربى، خيلى واقعيتهاى بد، تلخ، زشت و بعضاً نفرتانگيز است؛ نه عدالتى هست، نه چيزى هست؛ تبعيض هست، زورگوئى هست؛ در زمينهى مسائل جهانى، جنگافروزى هست. براى اينكه كارخانههاى توليد اسلحه به پول و نوائى برسند، بين دو ملت جنگ به راه مىاندازند، براى اينكه آن كارخانه ورشكست نشود! مىآيند كشورهاى خليج فارس را از ايران، از جمهورى اسلامى ميترسانند، براى اينكه به آنها فانتوم بفروشند، ميراژ بفروشند! اين كارها به طور دائم دارد انجام ميگيرد.
با مقولات شريف - مقولهاى مثل حقوق بشر، مقولهاى مثل مردمسالارى - برخورد گزينشى ميشود؛ برخوردهاى بسيار بد و غير اخلاقى با اين مقولات انجام ميگيرد. بنابراين وضعيت واقعيتهاى كنونى زندگى در غرب، همان غربى كه فلاسفهاش آن همه در باب آزادى حرف زدهاند، وضعيتِ واقعاً بدى است.
انسان به اين نظريات نگاه كند، پس آن نظريات را رد كند؛ اين يك جور نگاه است. بنده معتقدم كه اين نگاه را نبايد مطلق كرد. بله، اين واقعيتها تا حدود زيادى نشاندهندهى اين است كه آن متفكرين كه از خدا دور شدند و خودشان را از هدايت الهى مستغنى يافتند و فقط به خودشان متكى شدند، دچار گمراهى شدند؛ خودشان را گمراه كردند، قومشان را هم گمراه كردند؛ خودشان را جهنمى كردند، قومشان را هم جهنمى كردند؛ در اين ترديدى نيست. منتها من اينجور فكر ميكنم كه مراجعهى ما به نظرات متفكرين غربى، با تضارب آرائى كه آنها دارند، با پيشكسوتى در اين زمينهى فكرآرائى و منظومهآرائى و چينش موضوعات كنار هم، براى متفكرين ما مفيد خواهد بود، به يك شرط؛ و آن شرط، عدم تقليد است؛ چون تقليد، ضد آزادى است؛ نبايد تقليد انجام بگيرد؛ اما نوع كار آنها ميتواند به شما كمك كند.
ما حرفهاى ديگرى هم اينجا نوشته بوديم، كه ديگر ساعت خيلى دير شد؛ مخصوصاً براى خود بنده كه اين ساعت معمولاً بنا داريم بيدار نباشيم و من اين ساعت بيدار نيستم. حضور آقايان محترم و خواهران و دوستان عزيز آنچنان نشاطى به انسان ميدهد كه خواب از انسان دور ميشود. گفت: «آنگه رسى به دوست كه بىخواب و خور شوى». «خواب»ش فعلاً امشب اينجورى شد كه تأخير افتاد، اما «خور»ش در خدمت آقايان هستيم انشاءاللّه!
والسّلام عليكم و رحمةاللّه و بركاته
1) مائده: 44
2) آل عمران: 175
3) احزاب: 37
4) اعراف: 157
5) اعراف: 176
6) آل عمران: 64
7) بقره: 256
8) تحفالعقول، ص 390
9) دخان: 39
10) جاثيه: 22
11) بقره: 176
12) بقره: 119
13) اعراف: 43
14) نهج البلاغه، نامهى 31
15) نساء: 75
اولاً خيلى خوشحالم و حقيقتاً خيلى متشكرم از يكايك حضار، بخصوص برادران و خواهرانى كه زحمت كشيده بودند، تحقيق كردند، مقاله تنظيم كردند، بعد كوشش كردند آن مقاله را خلاصه كردند - پيدا بود ديگر، مقالهها كاملاً خلاصه شده بود - كه بايد خدا به ما توفيق بدهد، بتوانيم اصل مقالهها را كه حالا چاپ كردند، در اختيار گذاشتند، وقت كنيم و انشاءاللّه ببينيم. حالا بنده كه اقبال اين وقت پيدا كردن را بعيد است داشته باشم، اما دوستان خوب است به اصل مقالات مراجعه كنند و تأمل كنند؛ چون ما با اين مقوله كار داريم. همچنين از مجرى محترم و عزيزمان آقاى دكتر واعظزاده كه طبق معمول با سخنان كوتاه، مطالب زيادى را بيان ميكنند و با تظاهر كم، عقبهى وسيعى از كار را با خودشان اين طرف و آن طرف ميكشانند، تشكر ميكنم. واقعاً ايشان و همكارانشان خيلى زحمت ميكشند؛ ميدانم.
لازم است يك تشكر ويژه هم از همهى دستاندركاران بكنيم. خب، اين روزها مشاهده ميكنيد به تبع اين گلاويز شدنهائى كه استكبار جهانى و در واقع دشمن درجهى يك آزادى، با كشور ما و با جمهورى اسلامى پيدا كرده - سر همين قضاياى اقتصادى و آثار آن بر عملكرد مجموعهى حكومت و در زندگى مردم - طبعاً يك دغدغهى عمومى در فضاى سياسى كشور وجود دارد؛ يعنى هيچكداممان فارغ از اين فكر نيستيم؛ در عين حال اين كار اصلى و اساسى و بلندمدت، دچار وقفه و تعطيل نشد؛ يعنى تقريباً به طور دقيق، طبق همان برنامهريزىاى كه كرده بودند، اين اجلاس در زمان خود تحقق پيدا كرد. اين، بنده را، هم خوشحال ميكند، هم متشكر ميكند از همهى دستاندركاران.
جمهورى اسلامى از برگزارى جلسات نشستهاى انديشههاى راهبردى چند هدف عمده دارد، كه اين هدفها را ما نميخواهيم فراموش كنيم و از جلوى چشممان خارج كنيم. يكى اين است كه كشور در مقولات زيربنائى، نياز شديدى دارد به فكر، انديشه، انديشهورزى. خيلى از مقولات اساسى وجود دارد، كه حالا اين چهارمى است كه داريم مطرح ميكنيم، و مىبينيم احتياج داريم به اين كه در آنها انديشهورزى كنيم و فكر را به كار بيندازيم. بنده در يك ديدار ماه رمضان در اين حسينيه كه با جمعى از دانشگاهيان بود - حالا يا اساتيد، يا دانشجويان؛ يادم نيست - آنجا اشاره كردم به سخن يكى از حضار و سخنرانان سال قبلِ همان جلسه، كه به من خطاب كرده بود كه شما كه اين چند ساله اينقدر روى مسئلهى علم و پيشرفت علمى و شكوفائى علمى تكيه ميكنيد، روى فكر هم تكيه كنيد. من فكر كردم، ديدم بسيار حرف مهمى است. خب، ما اينجا هم گفتيم كه برويم فكرى بكنيم براى فكر، براى انديشهورزى، فعال كردن انديشهها. البته اين مسئله شرائطى دارد، زمينههائى دارد، امكاناتى دارد؛ بعضىاش را داريم، بعضىاش را نداريم، ميتوانيم كسب كنيم. اين جزو چالشهاى اساسى يك ملت است؛ ملتى مثل ما كه مانند مرداب يك جا نمانده؛ مثل رودخانهى خروشان در جريان است. ما اينجوريم ديگر؛ ما در حال جريانيم، داريم پيش ميرويم. زد و خورد و به اين طرف و آن طرف خوردن و مواجه شدن با مانع هست، اما پيشرفت متوقف نميشود. ما يك چنين ملتى هستيم؛ پس احتياج داريم به اين كه به اين مسئله فكر كنيم. بنابراين نياز شديد كشور به فكر و انديشه، بخصوص در مقولات زيربنائى، يكى از هدفهاى اين جلسات است.
يك هدف ديگر، اهميت ارتباط مستقيم با نخبگان است. من ممكن است كتاب شما را بگيرم بخوانم؛ اما اين فرق ميكند با اين كه سخن شما را از خودتان بشنوم، ولو به صورت خلاصه شده. همهى حضارى كه اينجا تشريف دارند، اين حكم دربارهشان صادق است. سخن يكديگر را بىواسطه تخاطب كنند، بشنوند؛ اين هم يك نكتهى مهم است.
نكتهى سوم - كه اين هم نكتهى بسيار مهمى است - زمينهسازى علمى براى دستيافتن به پاسخ سؤالهاى مهم در مقولههاى بنيادين است. همين طور كه بعضى از دوستان اشاره كرديد، ما با سؤالهائى مواجهايم؛ اين سؤالها بايد پاسخ داده شود. اين سؤالها شبههآفرينى نيست، فقط بيان شبهات و گرههاى ذهنى نيست؛ بلكه طرح مسائل اساسى حيات اجتماعى ماست. با ادعائى كه ما داريم، كه ميگوئيم ما جمهورى اسلامى و نظام اسلامى هستيم، اينها طرح مسائل اساسى است. بايد گفت، بايد پاسخ داد. آيا اين مسئله حل شده است؟ جواب روشنى دارد يا ندارد؟ در اين زمينه، ما احتياج به كار داريم. اين، اهداف اين جلسه است.
البته اين نشستى كه امشب داريم و نشستهاى سهگانهى قبلى، هيچكدام براى اين نبود كه سخن آخر در اينجا زده شود. نه شما حرف آخر را ميزنيد، نه بنده حرف آخر را ميزنم؛ اينجا فقط زمينهسازى است. ما ميخواهيم اين حركت راه بيفتد؛ اين جريان به مثابهى يك چشمهى جوشندهاى، دهنهاش باز شود، تا جوشش راه بيفتد. كار اصلى، بعد از اين جلسه بايد شروع شود؛ كه آن هم به دست پژوهشگران و استادان خوشفكر و باانگيزه، هم در حوزه و هم در دانشگاه انجام خواهد گرفت. خب، كارهائى كه بعد از نشست اول انجام گرفت - كه نشست دربارهى الگوى ايرانى اسلامى پيشرفت بود - جناب آقاى دكتر واعظزاده شرح دادند؛ كارهاى خوبى شده، كارهاى اساسى شده. نشست بعدى هم كه با موضوع عدالت بود، به همان مركز سپرده شد. نشست سوم دربارهى خانواده بود. كارهاى مهمى در آن زمينه انجام گرفته؛ چه در مركز، و چه در برخى مؤسسات تحقيقاتى و مراكز تخصصى. كار دارد پيش ميرود. تابلو نداشتن اين كار، درخواست خود بنده بود. ما از اول مايل نبوديم كه براى اين كار تابلو بزنيم. ما ميخواهيم كار انجام بگيرد؛ وقتى كه تحقق پيدا كرد، تابلو پيدا ميشود. البته اخيراً من به دوستان گفتم براى اينكه اين جريانسازى، بخصوص در مقولهى چالشىاى مثل آزادى، در خارج تحقق پيدا كند، از آقايان درخواست كرديم سياست رسانهاىِ مرتبى را دنبال كنند، تا صاحبنظران، افراد علاقهمند، افرادى كه احياناً به خمودگى در اين زمينهها دچار شدند، يا دنبال يك بهانهاى براى انگيزش هستند، اينها بتوانند از جلسهى امشب ما بهرهمند شوند و وارد جريان شوند؛ ليكن ما بنا بر تبليغات - به معناى متعارف - نداريم.
اما دربارهى موضوع نشست امشب - يعنى مسئلهى آزادى - چند تا نكته وجود دارد. بياناتى كه دوستان كردند، بيانات خيلى خوبى بود. يعنى واقعاً انسان وقتى گوش ميكند - كه بنده هم مستمع خوبى هستم و حرفها را با دقت گوش ميكنم - استفاده ميكند. از همهى اين بياناتى كه دوستان كردند - از بعضى بيشتر، از بعضى كمتر - واقعاً استفاده كرديم؛ نكات قابل توجهى بود. البته اين را هم من بىرودربايستى بگويم؛ از مجموع فرمايشات آقايان هم فهميديم كه چقدر ما در اين زمينه خلأ داريم. خود بيانات و تحقيقات شما اين باور را كه در بنده بود، تشديد كرد، كه فهميديم ما چقدر در اين مسئله كمبود داريم؛ كه حالا به اين مسئلهى كمبودمان اشاره خواهم كرد.
خب، حقيقت اين است كه بحث آزادى در بين غربىها، در همين سه چهار قرنِ حول و حوش رنسانس و بعد از رنسانس، يك شكوفائى بىنظيرى پيدا كرده. چه در زمينهى علوم فلسفى، چه در زمينهى علوم اجتماعى، چه در زمينهى هنر و ادبيات، كمتر موضوعى مثل مسئلهى آزادى در غرب، در اين سه چهار قرن مطرح شده. اين يك علت كلى دارد، علل پيرامونى هم دارد. علت كلى اين است كه اين بحثهاى بنيانىِ اصولى براى اينكه راه بيفتد، يك ماجراانگيزى لازم دارد؛ يعنى غالباً يك طوفان اين بحثهاى اساسى را به راه مىاندازد. در حال عادى، بحثهاى چالشىِ عميقِ مهم دربارهى اين مقولات اساسى اتفاق نمىافتد؛ يك حادثهاى بايد پيش بيايد كه آن حادثه زمينه شود. البته عرض كردم؛ اين اشارهى به عامل اصلى است - كه حالا عامل اصلى را عرض ميكنم - عوامل جانبى هم هست. آن حادثه در درجهى اول رنسانس بود - رنسانس در مجموعهى كشورهاى اروپائى؛ از ايتاليا بگيريد كه سرمنشأ بود، بعد انگلستان، فرانسه و جاهاى ديگر - بعد از آن مسئلهى انقلاب صنعتى بود، كه در اواخر قرن هفدهم و اوائل قرن هجدهم در انگلستان به وجود آمد. خود انقلاب صنعتى يك حادثهاى بود، مثل يك انفجار، كه انسانها را به فكر وادار ميكند، انديشمندان را به فكر وادار ميكند. بعد هم در نيمهى قرن هجدهم مقدمات انقلاب كبير فرانسه - كه زمينهى اجتماعى تحقق يك انقلاب عظيم بود - در منطقهاى كه از اين انقلابها نداشت، فراهم شد. البته نظير آن در صد سال، دويست سال قبل از آن مختصراً در انگليس اتفاق افتاده بود، ليكن قابل مقايسه نبود با آنچه كه در انقلاب فرانسه اتفاق افتاد.
مقدمات انقلاب فرانسه، همان آمادگى داخل مجموعه بود؛ همان چيزى كه زير پوست جامعه وجود داشت و انديشمندان آن را ميديدند. من به شما عرض بكنم؛ آن مقدارى كه امثال مونتسكيو يا روسو از واقعيتهاى جامعهى فرانسه استفاده كردند براى گرفتن فكر، واقعيتهاى جامعهى فرانسه از فكر آنها آنقدر استفاده نكرده. هر كس نگاه كند، اين را خواهد ديد. ميدانيد كه خود مونتسكيو اصلاً بيرون فرانسه بود. واقعيتهائى وجود داشت. قبل از اينكه آن انفجار بزرگِ سال 1789 اتفاق بيفتد - كه خب، انفجار عظيمى بود؛ چقدر ضايعات، چقدر خرابىها به وجود آورد - در زير پوست جامعه و شهر و كشور اينقدر حوادث اتفاق مىافتاد كه نشان ميداد يك چيزى در جريان است. حالا در خصوص آزادى، بحث عقل را مطرح فرمودند. نه، من به شما عرض بكنم؛ در انقلاب كبير فرانسه ممكن است چهار تا روشنفكر يك جورى حرف ميزدند، اما در ميدان عمل روى زمين، آنچه كه مطرح نبود، مسئلهى عقل و عقلانيت و گرايش به عقل بود. نخير، آنجا فقط مسئلهى آزادى بود؛ عمدتاً آزادى از قيد سلطنت و حكومت مستبدِ مسلط از چند قرن پيش؛ حكومت بوربنها كه بر همهى اركان زندگى مردم مسلط بودند. فقط هم دستگاه دربار نبود، بلكه اشراف فرانسه هر كدام يك پادشاهى بودند. اين كه شنيديد راجع به باستيل و زندانىهاى باستيل، اين مال همان چند صباح كه نبود؛ شايد چند قرن گذشته بود و باستيل، همان باستيل بود. يعنى وضع، وضع آشفتهاى بود. خب، آدمهاى صاحبفكرى مثل ولتر و روسو و مونتسكيو اين وضعيت را كه ميديدند، استعداد انديشيدن و فكر داشتند، به يك جائى ميرسيدند، يك حرفى ميزدند؛ حرفهاى آنها هم در واقعيت و در متن عمل در فرانسه اصلاً مورد توجه قرار نگرفت. حالا شما نگاه كنيد، نطقهائى كه در آن وقت همان بزرگانِ نطّاق - ميرابو و ديگران - كردند، هيچكدام ناظر به حرفهاى مونتسكيو و حرفهاى ولتر و اينها نيست؛ همهاش ناظر به فساد دستگاه، استبداد دستگاه و اينهاست. واقعيت انقلاب فرانسه اين است.
انقلاب كبير فرانسه به يك معنا يك انقلاب ناكام بود. حداكثر يازده سال يا دوازده سال بعد از انقلاب، امپراتورى پرقدرت ناپلئون به وجود مىآيد؛ يعنى يك پادشاهىِ مطلق، كه پادشاهان قبل از لوئى شانزدهمِ كشتهشدهى در انقلاب هم اينجور كه ناپلئون پادشاهى كرده بود، پادشاهى نكرده بودند! ناپلئون ميخواست تاجگذارى كند، پاپ را آوردند تا تاج سلطنت را روى سر ناپلئون بگذارد؛ اما ناپلئون اجازه نداد پاپ بگذارد؛ از دست پاپ گرفت، خودش روى سرش گذاشت! حالا اينها در حاشيه و توى پرانتز است. در مقايسهى با انقلاب ما، بد نيست به اين نكته توجه شود: در انقلاب ما آن چيزى كه نگذاشت چنين حوادث و فجايعى پيش بيايد - لااقل به يك شكلى، ولو مثلاً خفيفترش - وجود امام خمينى بود. آن رهبرىاى كه متّبع و متنفّذ و مطاع عندالكل بود، او بود كه نگذاشت؛ والّا مطمئن باشيد كه حالا اگر نه آنجور حوادث، حوادثى شبيه آن پيش مىآمد. در همين ده دوازده سالى كه مابين انقلاب تا ظهور ناپلئون و قدرت گرفتن ناپلئون است، سه گروه بر سر كار آمدند؛ كه هر گروه، گروه قبلىشان را كشتند، نابود كردند و خودشان سر كار آمدند؛ باز گروه بعدى آمد، اين گروه را نابود كرد و كشت. مردم هم كه در نهايت بلبشو و بدبختى زندگى ميكردند. اين انقلاب كبير فرانسه بود، انقلاب اكتبر شوروى هم از جهات زيادى همين جور است - يعنى شبيه انقلاب كبير فرانسه است - منتها آنجا يك وضع خاصى بود، و عوامل گوناگون ديگرى كه به يك شكلى مردم را هدايت و كنترل كرد. بد نيست اينها مورد توجه قرار بگيرد. در محافلى كه حالا بنده با اينها برخورد دارم - چه محافل تاريخى، چه محافل دانشگاهىِ اينچنينى - متأسفانه نمىبينم كه به نكات موجود در اين انقلابها توجه كنند.
البته ميدانيد در فرانسه چند انقلاب اتفاق افتاده. اين انقلابى كه در پايان قرن هجدهم اتفاق افتاد، انقلاب كبير فرانسه است. بعد از حدود چهل سال، يك انقلاب ديگر؛ بعد از حدود بيست سال بعد از آن، يك انقلاب ديگر به وجود آمد؛ يك انقلاب كمونيستى. اولين انقلاب كمونيستى دنيا در فرانسه اتفاق افتاده، كه آنجا كمونها را تشكيل دادند.
بنابراين عوامل رشد اين حركت فكرى، اينها بود: در درجهى اول، رنسانس بود. طبعاً رنسانس يك حادثهى دفعى نبود، اما حوادث فراوانى در طول دويست سالِ اولِ رنسانس پيش آمد، كه يكىاش مسئلهى انقلاب صنعتى بود، يكىاش مسئلهى انقلاب كبير فرانسه بود. خود اينها فكر آزادى را مطرح كرد؛ لذا كار كردند. فلاسفهى فراوانِ متعددى هزاران تحقيق و مقاله و كتاب نوشتند. در همهى كشورهاى غربى صدها كتاب مدون در باب آزادى نوشته شد. بعد هم كه اين فكر به آمريكا منتقل شد، در آنجا هم همين طور كار كردند. تا قبل از مشروطيت، ما يك موقعيتى از آن قبيل كه يك موج فكرى ايجاد كند تا به فكر مقولهاى مثل آزادى بيفتيم، نداشتيم. مشروطيت فرصت خيلى خوبى بود. مشروطيت حادثهى بزرگى بود، به طور مستقيم مرتبط هم بود با مسئلهى آزادى؛ لذا جاى اين داشت كه اين درياچهى آرام فكر علمى ما را - چه در حوزههاى روحانى، چه در غير روحانى - برآشوبد؛ يك طوفانى به وجود بياورد و يك كارى انجام دهد؛ كمااينكه كرد. تفكرات مربوط به آزادى آمد مطرح شد، منتها يك نقيصهى بزرگى وجود داشت كه اين نقيصه نگذاشت ما به آن راه درست در اين تفكر بيفتيم و در آن راه پيش برويم؛ آن نقيصه عبارت از اين بود كه از چند سال قبل از مشروطه - شايد از دو سه دههى قبل از مشروطه - تفكرات غربى بتدريج به وسيلهى عوامل اشرافى، شاهزادهها و عوامل سلطنت، داخل ذهن يك مجموعهاى از روشنفكران راه باز كرده بود. روشنفكر هم كه ميگوئيم، در آن دوران اوليه، روشنفكر مساوى است با اشرافى. يعنى ما روشنفكر غيراشرافى نداشتيم. روشنفكران درجهى اول ما همين رجال دربار و وابستگان و متعلقين به آنها بودند؛ اينها از اول با فكر غربى در زمينهى آزادى آشنا شدند. لذا شما وقتى كه وارد مقولهى آزادى در مشروطيت ميشويد - كه يك مقولهى خيلى پرجنجال و شلوغى هم هست - مىبينيد همان گرايش ضد كليسائى در غرب كه شاخصهى مهم آزادى بود، در اينجا هم به عنوان ضد مسجد و ضد روحانيت و ضد دين بروز پيدا ميكند. خب، اين يك قياس معالفارق بود. اصلاً جهتگيرى رنسانس، جهتگيرى ضد دينى بود، ضد كليسائى بود؛ لذا بر پايهى بشرگرائى، انسانگرائى و اومانيسم پايهگذارى شد. بعد از آن هم همهى حركات غربى بر اساس اومانيسم بوده، تا امروز هم همين جور است. با همهى تفاوتهائى كه به وجود آمده، پايه، پايهى اومانيستى است؛ يعنى پايهى كفر است، پايهى شرك است - كه اگر مجال بود، بعداً اشاره خواهم كرد - عين همين آمد اينجا. شما مىبينيد مقالهنويس روشنفكر، سياستمدار روشنفكر، حتّى آن آخوندِ تنهزدهى به تنهى روشنفكر هم وقتى در باب مشروطيت كتاب و مقاله مينويسد، همان حرفهاى غربىها را تكرار ميكند؛ چيزى بيش از آن نيست. اين بود كه زايش به وجود نيامد. ببينيد، خاصيت فكر تقليدى اين است. شما وقتى كه نسخه را از طرف ميگيريد براى اينكه همان نسخه را بخوانيد و عمل كنيد، ديگر زايش معنى ندارد. اگر چنانچه دانش را، يا انگيزه و فكر و ايده را از او گرفتيد، خب بله، خودتان به كار مىافتيد، زايش به وجود مىآيد. اين اتفاق نيفتاد؛ لذا زايش بعداً به وجود نيامد؛ لذا در زمينهى كار مربوط به آزادى، هيچ حرف نو، هيچ ايدهى نو، هيچ منظومهى فكرى نو - مثل منظومههاى فكرى كه غربىها دارند - به وجود نيامد. خيلى از اين صاحبان فكر در غرب، يك منظومهى فكرى در خصوص آزادى دارند. همين نقدهائى كه بر ليبراليسم قديمى انجام گرفته و همچنين نقدهائى كه بعداً بر نسخههاى جديد ليبراليسم و ليبرالدموكراسى و آن چيزهائى كه بعد از ليبراليسمِ مثلاً قرن هفدهم يا شانزدهم است، وارد آوردند، هر كدام براى خودش يك منظومهى فكرى است؛ اوّلى دارد، آخرى دارد، پاسخ سؤالات فراوانى دارد. ما يك دانه از آنها را در كشورمان به وجود نياورديم؛ با اينكه منابع ما زياد است، ما فقر منبعى نداريم - همين طور كه دوستان اشاره كردند - يعنى واقعاً ميتوانيم يك مجموعهى فكرى مدون، يك منظومهى كامل فكرى در مورد آزادى - كه به همهى سؤالات ريز و درشت آزادى پاسخ دهد - تأمين كنيم. البته اين كار همت ميخواهد؛ كار آسانى نيست. ما اين كار را نكردهايم. ما در عين حال كه منابع داريم، اما همان منظومههاى فكرى آنها را آورديم؛ حالا هركسى به هرجا دسترسى پيدا كرد؛ يكى با اتريش ارتباط داشت، از آنچه كه دانشمند اتريشى گفته بود؛ يكى زبان فرانسه بلد بود، از آن كه در فرانسه حرف زده بود؛ يكى با انگليس يا آلمان مربوط بود، از آن كه با زبان انگليسى يا زبان آلمانى حرف زده بود، تقليد كرد؛ شد تقليدى. مخالفين هم كه مخالفين آزادى محسوب ميشدند، در واقع از همين سوراخ گزيده شدند - كه هر دو گروه از يك سوراخ گزيده شدند - آنها هم چون ديدند كه حرفها، حرفهاى ضد دينى است، حرفهاى ضد الهى است، با آن مواجه شدند.
امروز ما كمبود داريم، ما خلأهاى زيادى داريم، شكافهاى زيادى وجود دارد؛ و ضمن اينكه منابع داريم، منظومهى فكرى نداريم. اينجا در جمع امروز، آقاى دكتر برزگر - اگر اشتباه نكنم - به نظرم تنها دوستى بودند كه يك منظومه ارائه كردند. ممكن است شما آن منظومه را ناقص بدانيد و ناقص باشد؛ حرفى نيست. ما بايد برويم به سمت منظومهسازى؛ يعنى قطعات مختلف اين پازل را در جاى خود بنشانيم، يك ترسيم كامل درست كنيم؛ به اين احتياج داريم. اين هم كار يك ذره، دو ذره نيست؛ كار يك جلسه، دو جلسه نيست؛ كارِ جمعى است و تسلط لازم دارد؛ هم تسلط به منابع اسلامى، هم تسلط به منابع غربى؛ كه عرض خواهم كرد.
خب، دو سه نكته من عرض بكنم. يك مسئله، مسئلهى تبيين موضوع است. ببينيد، دوستان اينجا اشاره كردند به آزادى معنوى. آزادى معنوى به آن معنائى كه در بعضى از روايات ما هست و برخى از متفكرين ما مثل مرحوم شهيد مطهرى به آن اشاره كردند، برترين انواع فضيلتهاى انسان است - در اين شكى نيست - منتها اين، محل بحث ما نيست. اصلاً بحث ما دربارهى آزادى معنوى به معناى سلوك الىاللّه و قرب الىاللّه و پيش رفتن در وادى توحيد - كه آدمهائى مثل ملا حسينقلى همدانى يا مرحوم آقاى قاضى يا مرحوم آقاى طباطبائى محصول اين هستند - نيست؛ بحث ما دربارهى آزادىهاى اجتماعى و سياسى، آزادىهاى فردى و اجتماعى است؛ مسئلهى امروز دنيا اين است. خيلى خوب، ممكن است ما صد مسئلهى ديگر هم داشته باشيم كه غرب از آنها اصلاً خبر نداشته باشد - همين سلوكهاى معنوى و اينها از اين قبيل است - خب، آن را هم در جاى خودش بحث كنيم. آنچه كه ما دنبالش هستيم، آزادى به همين معناى متداول و دارج بين محافل دانشگاهى و سياسى و روشنفكرىِ امروز دنياست، كه راجع به آزادى بحث ميكنند. ما راجع به اين ميخواهيم بحث كنيم. آزادى معنوى به آن معناى سلوك الىاللّه و قرب الىاللّه و نظر الىاللّه و حب اللّه و اينها، آن به جاى خود يك موضوع ديگر است. به يك معنا، يك آزادى ديگرى وجود دارد كه ميتوان آن را آزادى معنوى دانست و آن، آزادى از چنگ عوامل درونىاى است كه مانع عمل آزاد ما در جامعه ميشود، يا مانع آزادانديشى ما در جامعه ميشود؛ مثل ترس از مرگ، ترس از گرسنگى، ترس از فقر. در قرآن به اين ترسها اشاره شده است: «فلا تخشوا النّاس و اخشون»،(1) «فلا تخافوهم و خافون ان كنتم مؤمنين»،(2) خطاب به پيغمبر: «و تخشى النّاس و اللّه احقّ ان تخشاه».(3) يا ترس از سلب امتيازات. فرض كنيد ما در فلان دستگاه يك امتيازى داريم؛ اگر اين حرف را بزنيم، اگر اين آزادگى را به خرج دهيم، اگر اين امر به معروف را بكنيم، ساقط ميشويم. يا طمع. طمع موجب ميشود كه من عيب شما را نگويم، با شما آزادانه برخورد نكنم - شمائى كه صاحب قدرت هستيد - براى خاطر اينكه در شما طمع دارم. يا حسادت، يا تعصبهاى بيجا و غلط، يا تحجر؛ اينها هم يك نوع موانع درونى است، كه آزادى از اينها را هم ميشود اسمش را گذاشت آزادى معنوى. بنابراين ما دو تا اصطلاح در آزادى معنوى داريم: يك اصطلاح، آن اصطلاح اول است كه عروج الىاللّه و قرب الىاللّه و حب اللّه و اينهاست. آن اصلاً وارد بحث ما نيست، آن يك مقولهى ديگر است. ديگرى، آزادى معنوى به معناى رها شدن از قيود درونى و پابندىهاى درونى است كه نميگذارد من جهاد بروم، نميگذارد من مبارزه كنم، نميگذارد من صريح حرف بزنم، نميگذارد من مواضع خودم را آشكارا بگويم، من را دچار نفاق ميكند، دچار دوروئى ميكند. در مبارزهى با موانع آزادى، اين بحث قابل طرح است.
نكتهى بعدى اين است كه ما ميخواهيم نظر اسلام را پيدا كنيم. ما كه با كسى رودربايستى نداريم. ما اگر بخواهيم نظرات منهاى اسلام را - هرچه كه ذهن ما ميپزد و ميپروراند - دنبال كنيم، به همان آشفتگىهائى دچار ميشويم كه متفكرين غربى در زمينههاى گوناگون مبتلايش هستند؛ هم در فلسفه دچار هستند، هم در ادبيات و هنر دچار هستند، هم در مسائل اجتماعى دچار هستند؛ آراء متضارب گوناگون عليه يكديگر، كه غالباً هم اينها امتداد عملى پيدا نميكند. نه، ما دنبال اين هستيم كه ببينيم نظر اسلام چيست.
پس ببينيد ما در بحث آزادى، اولين محدوديت را براى خودمان درست ميكنيم. آن محدوديت چيست؟ عبارت است از اين كه ما نظر اسلام را ميخواهيم؛ خودمان را محدود ميكنيم به نظر اسلام و چهارچوب اسلامى. اين، اولين محدوديت. در بحث آزادى، از محدوديت نترسيم. چون وقتى گفته ميشود آزادى، آزادى در معناى اوّلى - كه با حملِ اوّلىِ ذاتى مشخص ميشود - يعنى رها شدن. كسى كه ميخواهد دربارهى آزادى بحث كند، كأنه هر چيزى كه اندكى با اين رها شدن منافات داشته باشد، برايش سنگين مىآيد؛ يعنى دنبال استثناء ميگردد. قاعده عبارت است از رهائى مطلق. او دنبال اين ميگردد كه «الّا ما خرج بالدّليل»اش چيست، كه بگويد خب، در اين زمينهها آزادى نه، در آن زمينهها آزادى نه؛ از اين چند تا زمينه كه بگذريم، آزادى بله. اين اشتباه را انسان ممكن است در مواجههى با بحث آزادى بكند. من عرض ميكنم اينجورى نيست. از اول هيچ پيشفرضى وجود ندارد كه بخواهد به ما آزادى مطلق را بدهد - كه حالا عرض خواهيم كرد كه اصلاً منشأ آزادى در اسلام چيست - از اول چنين پيشفرضى نداريم كه يك آزادى مطلق حق انسان است، متعلق به انسان است، براى انسان ارزش است، حالا بگرديم ببينيم كه استثناها كدام است، «ما خرج بالدّليل»ها كدام است؛ نخير، قضيه اينجورى نيست. ما از محدوديت نترسيم. همان طور كه عرض كردم، اولين محدوديت ما كه دربارهى مباحث آزادى در اسلام حرف ميزنيم، اين است كه ميگوئيم در «اسلام»؛ يعنى از اول، چهارچوب درست ميكنيم؛ از اول برايش محدوده درست ميكنيم. آزادى در اسلام به چه معناست؟ اين خودش شد محدوده. نه، بحث ما اصلاً اين است.
در آيهى معروف سورهى مباركهى اعراف ميفرمايد: «الّذين يتّبعون الرّسول النّبىّ الأمّىّ الّذى يجدونه مكتوبا فى التّوراة و الانجيل يأمرهم بالمعروف و ينهاهم عن المنكر و يحلّ لهم الطّيّبات و يحرّم عليهم الخبائث و يضع عنهم اصرهم و الأغلال الّتى كانت عليهم».(4) اين واضحترين آيه در قرآن براى آزادى است، كه «اصر» را برميدارد. «اصر» آن طنابهائى است كه به پايهى خيمه ميبندند تا باد آن را نبرد؛ يعنى آن را متصل ميكند به زمين. «و لكنّه اخلد الى الأرض»؛(5) اين اخلاد الى الأرض است. «اواصر» ما آن چيزهائى است كه ما را ميچسباند به زمين، مانع پروازمان ميشود. «غل» هم كه غل است ديگر، غل و زنجير است؛ كه پيغمبر آمده است غل و زنجير را بردارد. در همين آيه، قبل از آنكه «يضع عنهم اصرهم و الأغلال الّتى كانت عليهم» را بگويد، ميگويد: «و يحلّ لهم الطّيّبات و يحرّم عليهم الخبائث». خب، حلال و حرام يعنى چه؟ حلال و حرام يعنى حد گذاشتن، منع كردن؛ ممنوعيت همراهش است. از وجود محدوديت و ممنوعيت در ذهنمان، هنگامى كه راجع به آزادى بحث ميكنيم، اصلاً ابا نداشته باشيم.
بعضى از آقايان گفتند تفاوتهاى جوهرى بين نگاه به آزادى و نظريهى آزادى در اسلام و در غرب وجود دارد؛ حالا بخصوص در غرب، ليبراليسم را مطرح كردند؛ كه البته مكاتب ديگر هم هست، ليكن همه در آن جهت شريكند. بله، راست است؛ همين تفاوتهائى كه آقايان گفتند، وجود دارد؛ ليكن مهمترين تفاوت اين است: در ليبراليسم، منشأ آزادى، به عنوان حق يا به عنوان يك ارزش، عبارت است از تفكر انسانگرائى - اومانيسم - چون محور عالم وجود و محور اختيار در اين عالم كوْن عبارت است از انسان؛ آن هم بدون اختيار معنى ندارد؛ پس بايد اختيار و آزادى داشته باشد. البته اين اختيار، غير از اختيار «جبر و اختيار» است. جبر و اختيار را هم بعضى از آقايان مطرح كردند. بحث اختيارى كه در جبر و اختيار ميكنيم، اين است كه انسان «توانائى انتخاب» دارد - توانائى ذاتى و طبيعى دارد - اما در اينجا كه صحبت انتخاب ميكنيم، ميگوئيم «حق انتخاب» دارد. بين توانائى انتخاب حق و حق انتخاب، يك ملازمهى قطعى وجود ندارد. البته ميشود يك ملازماتى برايش فرض كرد، اما اينجورى معلوم نيست قانعكننده باشد. پس آنچه كه آنها ميگويند، اين است؛ آنها ميگويند انسان، محور است؛ يعنى در واقع خداى عالم وجود، انسان است و نميتواند بدون قدرت انتخاب و بدون اراده، وجود داشته باشد. يعنى بدون اعمال اراده - كه همان معناى ديگر آزادى است - امكان ندارد كه ما فرض كنيم انسان، صاحباختيار عالم وجود است. اين، پايهى بحث آزادى است. اين، مبناى تفكر اومانيستى دربارهى آزادى است.
در اسلام مسئله بكلى از اين جداست. در اسلام مبناى اصلى آزادى انسان، توحيد است. البته دوستان بعضى از موارد ديگر را هم ذكر كردند - آنها هم درست است - اما آن نقطهى كانونى، توحيد است. توحيد فقط عبارت نيست از اعتقاد به خدا؛ توحيد عبارت است از اعتقاد به خدا، و كفر به طاغوت؛ عبوديت خدا، و عدم عبوديت غير خدا؛ «تعالوا الى كلمة سواء بيننا و بينكم الّا نعبد الّا اللّه و لا نشرك به شيئا».(6) نميگويد «لا نشرك به احدا» - البته يك جائى هم «احداً» دارد، اما اينجا اعم از آن است - ميفرمايد: «و لا نشرك به شيئا»؛ هيچ چيزى را شريك خدا قرار ندهيد. يعنى شما اگر از عاداتِ بىدليل پيروى كنيد، اين برخلاف توحيد است؛ از انسانها پيروى كنيد، همين جور است؛ از نظامهاى اجتماعى پيروى كنيد، همين جور است - آنجائى كه به ارادهى الهى منتهى نشود - همهى اينها شرك به خداست، و توحيد عبارت است از اعراض از اين شرك. «فمن يكفر بالطّاغوت و يؤمن باللّه فقد استمسك بالعروة الوثقى»؛(7) كفر به طاغوت وجود دارد، بعدش هم ايمان به خدا. خب، اين معنايش همان آزادى است. يعنى شما از همهى قيود، غير از عبوديت خدا، آزاديد.
بنده سالها پيش در نماز جمعهى تهران، ده پانزده جلسه راجع به همين بحث آزادى صحبت كردم؛ آنجا به يك مطلبى اشاره كردم و گفتم ما در اسلام، خودمان را بندهى خدا ميدانيم؛ اما بعضى از اديان، مردم و خودشان را فرزند خدا ميدانند. گفتم اين يك تعارف است؛ فرزند خدا هستند و غلام هزاران انسان، غلام هزاران شىء و شخص! اسلام اين را نميگويد؛ ميگويد فرزند هر كس ميخواهى، باش؛ فقط بايد غلام خدا باشى، غلام غير خدا نبايد باشى. عمدهى معارف اسلامى كه در باب آزادى وجود دارد، ناظر به همين نكته است.
اين حديث معروفى كه هم از اميرالمؤمنين نقل شده، هم ظاهراً از امام سجاد نقل شده، من در ذهنم هست كه از امام هادى (عليهالسّلام) هم نقل شده، ميفرمايد: «أ و لا حرّ يدع هذه اللّماظة لأهلها» - اين آزادى است - آيا آزادهاى نيست كه اين متاع پست را - لماظه را، آب بينى يا دهان حيوان پستى را - جلوى اهلش بيندازد؟ خب، تا اينجا چيزى فهميده نميشود. معلوم ميشود كه حُر كسى است كه اين را جلوى اهلش بيندازد، خودش دنبال اين نرود. بعد ميگويد: «فليس لأنفسكم ثمن الّا الجنّة فلا تبيعوها بغيرها»؛(8) قيمت شما فقط بهشت است. معلوم ميشود كه براى آن لماظه ميخواستند قيمت بپردازند؛ يعنى آن لماظه را ميدادند كه نفْسِ اين را ببَرند، هستى اين را ببَرند، هويت و شخصيت اين را ببَرند؛ بحث معامله در كار بوده، از آن معامله نهى ميكند. اگر بناست معامله كنيد، چرا نفستان را در مقابل اين لماظه ميدهيد؟ فقط در مقابل بهشت و عبوديت خدا بدهيد. بنابراين نقطهى كانونى، اين است. البته يك نقطهى كانونى ديگر هم وجود دارد كه عبارت است از همان كرامت انسانى، كه همين «فليس لأنفسكم ثمن الّا الجنّة» آن را نشان ميدهد؛ كه ديگر حالا وارد اين قضيه نشويم.
يك نكتهى ديگر اين است كه ما در تمسك به منابع اسلامى - كه همين طور كه بعضى از آقايان اشاره كردند، منابع قرآنى و غير قرآنى و حديثى، فراوان وجود دارد؛ كه باز بنده در همان سلسله سخنرانىهاى آن وقت، فرصت و مجال داشتم، گشته بودم و مبالغى را پيدا كرده بودم، كه آنها را در نماز جمعه ميخواندم - فقط نبايد به دنبال اين باشيم كه اثبات كنيم بحث دربارهى آزادى، هديهى غرب و هديهى اروپا به ما نيست. چون گاهى براى اين استفاده ميكنيم، كه آقا چرا بعضى از غربزدهها ميگويند اين مفاهيم را اروپائىها به ما ياد دادند؛ نه، قرنها پيش از پيدا شدن اين مباحث در اروپا، بزرگان اسلام اينها را گفتهاند. خيلى خوب، اين يك فايده است؛ اما فقط اين نيست. ما بايد به منابع مراجعه كنيم، براى اينكه بتوانيم آن منظومهى فكرى مربوط به آزادى را از مجموع اين منابع بگيريم.
نكتهى ديگر اين است كه ما دربارهى آزادى، از چهار منظر ميتوانيم بحث كنيم: يكى از منظر حق، به اصطلاحِ قرآنى، نه به اصطلاح فقه و حقوق؛ كه حالا مختصر توضيحى عرض خواهم كرد. يكى از منظر حق، به اصطلاح فقه و حقوق؛ حق، ملك، حق در قبال ملك. يكى از منظر تكليف. يكى هم از منظر ارزشگذارى، نظام ارزشى. به نظر من از همه مهمتر، آن بحث اول است كه ما راجع به آزادى از منظر حق، به اصطلاح قرآنى عمل كنيم. حق در اصطلاح قرآن - كه شايد تعبير «حق» بيش از دويست مرتبه در قرآن تكرار شده؛ خيلى چيز عجيبى است - يك معناى عميقِ وسيعى دارد؛ كه حالا آنچه به طور خلاصه و مجمل در دو كلمه شايد بشود يك معناى سطحى از آن داد، به معناى دستگاه نظاممند و هدفدار است. خداى متعال در آيات متعددى از قرآن ميگويد: همهى عالم وجود بر حق آفريده شده؛ «ما خلقناهما الّا بالحقّ»،(9) «خلق اللّه السّماوات و الأرض بالحقّ»؛(10) يعنى اين دستگاه عالم وجود و دستگاه آفرينش - از جمله وجود طبيعى انسان، منهاى مسئلهى اختيار و اراده در انسان - يك دستگاهِ ساخته و پرداخته و به هم پيوندزدهى متصل به يكديگر و داراى نظام و داراى هدف است. بعد عين همين مسئله را دربارهى تشريع بيان ميكند. در مورد تكوين، به برخى از آيات اشاره كردم. در مورد تشريع ميفرمايد: «نزّل الكتاب بالحقّ»،(11) «ارسلناك بالحقّ بشيرا و نذيرا»،(12) «لقد جائت رسل ربّنا بالحقّ».(13) اين حق، همان حق است؛ آن در عالم تكوين است، اين در عالم تشريع است. اين معنايش اين است كه عالم تشريع، به حكمت الهى، صددرصد منطبق با عالم تكوين است. ارادهى انسان ميتواند يك گوشههائى از آن را خراب كند. البته چون منطبق با عالم تكوين است و جهت، جهت حق است - يعنى آنچه كه بايد باشد، حكمت الهى آن را اقتضاء كرده - لذا در نهايت، آن حركت عمومى و كلى غلبه پيدا ميكند بر همهى اين كارهاى جزئىاى كه تخطى و تخلف و انحراف از اين راه است؛ بنابراين تخلفهائى ممكن است انجام بگيرد. اين عالم هستى است، اين هم تشريع است. خب، يكى از مواد اين عالم، ارادهى انسان است؛ يكى از مواد اين تشريع، آزادى انسان است؛ پس اين حق است. با اين ديد به مسئلهى آزادى نگاه كنيم، كه آزادى حق است در مقابل باطل.
يك نگاه هم از لحاظ حق به اصطلاح حقوقى است، كه عرض كرديم اين توانائى مطالبه كردن را به او ميدهد - يعنى داراى يك خصوصيتى است كه ميتواند چيزى را مطالبه بكند - كه اين تفاوت ميكند با آن بحث اختيار در حق انتخاب در جبر و اختيار.
يكى هم مسئلهى تكليف است، كه آزادى را از ديدگاه يك تكليف بايد نگاه كنيم. اينجور نيست كه بگوئيم خيلى خوب، آزادى چيز خوبى است، اما من اين چيز خوب را نميخواهم. نخير، نميشود، بايد انسان به دنبال آزادى باشد؛ هم آزادى خود، و هم آزادى ديگران؛ نبايد اجازه بدهد كه كسى در استضعاف و ذلت و محكوميت باقى بماند. اميرالمؤمنين (عليهالسّلام) فرمود: «لا تكن عبد غيرك و قد جعلك اللّه حرّا».(14) قرآن هم فرموده است: «ما لكم لا تقاتلون فى سبيل اللّه و المستضعفين»؛(15) يعنى شما موظفيد آزادى ديگران را هم تأمين كنيد، ولو با قتال؛ كه حالا اينها ديگر بحثهاى گوناگون است.
چهارمين نقطه هم ارزش است؛ كه اين در نظام ارزشى اسلام، از عناصر درجهى اول است؛ البته همان آزادىاى كه موجود است.
خب، من آخرين حرفم را اين قرار بدهم كه ما حالا كه ميخواهيم دربارهى مسئلهى آزادى بحث كنيم و تحقيق كنيم و پژوهش كنيم و پيش برويم، نسبتمان با نظرات غربى چه باشد؟ اين يك نكتهى اساسى است. خب، بحثهائى كه آقايان و خانمها كرديد، همه نشان ميداد كه يك فاصلهى عميقى بين نگاه و نگرش اسلام و نگاه و نگرش غرب وجود دارد؛ و درست هم هست، همين است. منشأ اصلى هم - همين طور كه عرض كرديم - اين است كه ملاك و معيار آزادى در آنجا بحث انسانسالارى است، در اينجا بحث خداسالارى است، عبوديت خداست، توحيد الهى است؛ اين به جاى خود محفوظ. يك وقت ما نگاه ميكنيم به نظرات غربى، مىبينيم اين نظرات خروجى خوبى نداشتهاند؛ واقع قضيه اين است ديگر. حالا اين همه متفكرين برجسته و بزرگشان - كانت و غير كانت و ديگران - راجع به آزادى حرف زدهاند و مطالبى گفتهاند؛ كو حالا؟ كجاى دنياى غرب از لحاظ عمل، رفتارشان منطبق است با آن چيزهائى كه آنها گفتهاند و آنها خواستهاند؟ آن محدوديتهائى كه آنها مراعات كردهاند و ملاحظه كردهاند، وجود ندارد. اگر فرض كنيم اين چيزى كه امروز در واقعيت غرب مىبينيم، عيناً ترجمهى عملياتى آنهاست، پس آنها هم خيلى وضعشان بد بوده؛ چون امروز وضعيت غرب از لحاظ آزادى، وضعيت بسيار تأسفبار و بدى است؛ يعنى به هيچ وجه قابل دفاع نيست.
در غرب، امروز آزادى اقتصادى به همين شكلى است كه آقايان اينجا اشاره كردند. در حوزهى اقتصادى: تصاحب موقعيتهاى اقتصادى به وسيلهى اشخاص معدود. اگر كسى توانست با زرنگى يا با تقلب يا با هر شكل ديگرى، خودش را به باشگاه توانگران اقتصادى برساند، همه چيز مال اوست. البته در آمريكا نگاه نميكنند به سابقهى اشرافيگرى؛ برخلاف اروپا و سنتهاى اروپائى كه آنجاها يك مقدارى به اين مسائل اهميت ميدادند؛ در گذشته بيشتر، در حالا كمتر. در آمريكا آنجور سابقههاى اشرافى و خانوادگى و اينها وجود ندارد. آنجا هر كسى - ولو يك باربر، يك حمّال - بتواند يك وقت از يك موقعيتى استفاده كند و خودش را به آن نقطهى بالاى سرمايهدارى برساند، در رديف آن سرمايهدارهاست و از امتيازات برخوردار ميشود و امتيازات مال آنهاست. در آن منشورى كه آمريكائىها درست كردند، يكى از بزرگان و پيشروان و بنيانگذاران آمريكاى امروز - كه مال دويست سال قبل است و من الان يادم نيست كدامشان است؛ تقريباً اندكى پيش از انقلاب كبير فرانسه، كه در آمريكا آن حوادث اتفاق افتاده و دولت آمريكا تشكيل شده - ميگويد ادارهى كشور آمريكا بايد به دست همان كسانى انجام بگيرد كه ثروت كشور آمريكا در دست آنهاست. اين يك اصل كلى است، هيچ ابائى هم نميكنند. ثروت كشور دست اين عده است، اينها هم بايد كشور را اداره كنند؛ درست نقطهى مقابلِ آنچه كه برادر عزيزمان ميخواهند با تعاونىها درست كنند، كه همه حق مديريت داشته باشند، ولو يك سهم داشته باشند. خب، اين آزادى اقتصادىشان.
در زمينهى سياسى هم شما اين بازى تزاحمات دوحزبى را مىبينيد كه صحنهى سياسى را در انحصار خودشان درمىآورند و قطعاً كسانى كه وابستهى به اين احزاب هستند، مراتب و اندازههاشان بسيار بسيار كمتر از يك درصد و اينهاست. اصلاً اين احزاب امتداد حقيقى و واقعى در بطن جامعه ندارند؛ در واقع باشگاههائى هستند براى تجمع يك عدهاى. آنهائى كه مىآيند رأى ميدهند، يا به شعارها فريب ميخورند، يا تحت تأثير تسلط رسانهاى هستند كه فوقالعاده در غرب غنى و پيشرفته است؛ بخصوص در آمريكا كه واقعاً فاصلهاش با ما فاصلهى زمين تا آسمان است از لحاظ توانائى آنها در تبليغ و دگرگون كردن واقعيتها - سياه را سفيد نشان دادن، سفيد را سياه نشان دادن - فوقالعاده در اين زمينهها پيشرفته و كارآمدند. به اين وسيلهها مردم را ميكِشند.
در زمينهى مسائل اخلاقى هم همين همجنسبازى است كه اين خواهر عزيزمان آمدند گفتند؛ همين مفاسدى كه وجود دارد. البته برخى قيود هنوز باقى است. اين قيود هم آدم حدس ميزند كه بزودى از بين خواهد رفت؛ يعنى ازدواج با محارم، زناى با محارم؛ منطقاً هيچ منعى نبايد براى اينها داشته باشد. اگر فرض كنيم ملاك و جواز همجنسبازى و زندگى مشترك بدون همسرى، ميل انسان است، خب يك نفر هم ميل پيدا ميكند فرضاً با محارم خودش يك چنين فجورى را انجام دهد؛ چرا بايد مانعى وجود داشته باشد؟ يعنى منطقاً وجود ندارد. قاعدتاً هم اين موانع از بين خواهد رفت، اين موانع هم از آنها گرفته خواهد شد.
بنابراين واقعيتهاى جامعهى غربى، خيلى واقعيتهاى بد، تلخ، زشت و بعضاً نفرتانگيز است؛ نه عدالتى هست، نه چيزى هست؛ تبعيض هست، زورگوئى هست؛ در زمينهى مسائل جهانى، جنگافروزى هست. براى اينكه كارخانههاى توليد اسلحه به پول و نوائى برسند، بين دو ملت جنگ به راه مىاندازند، براى اينكه آن كارخانه ورشكست نشود! مىآيند كشورهاى خليج فارس را از ايران، از جمهورى اسلامى ميترسانند، براى اينكه به آنها فانتوم بفروشند، ميراژ بفروشند! اين كارها به طور دائم دارد انجام ميگيرد.
با مقولات شريف - مقولهاى مثل حقوق بشر، مقولهاى مثل مردمسالارى - برخورد گزينشى ميشود؛ برخوردهاى بسيار بد و غير اخلاقى با اين مقولات انجام ميگيرد. بنابراين وضعيت واقعيتهاى كنونى زندگى در غرب، همان غربى كه فلاسفهاش آن همه در باب آزادى حرف زدهاند، وضعيتِ واقعاً بدى است.
انسان به اين نظريات نگاه كند، پس آن نظريات را رد كند؛ اين يك جور نگاه است. بنده معتقدم كه اين نگاه را نبايد مطلق كرد. بله، اين واقعيتها تا حدود زيادى نشاندهندهى اين است كه آن متفكرين كه از خدا دور شدند و خودشان را از هدايت الهى مستغنى يافتند و فقط به خودشان متكى شدند، دچار گمراهى شدند؛ خودشان را گمراه كردند، قومشان را هم گمراه كردند؛ خودشان را جهنمى كردند، قومشان را هم جهنمى كردند؛ در اين ترديدى نيست. منتها من اينجور فكر ميكنم كه مراجعهى ما به نظرات متفكرين غربى، با تضارب آرائى كه آنها دارند، با پيشكسوتى در اين زمينهى فكرآرائى و منظومهآرائى و چينش موضوعات كنار هم، براى متفكرين ما مفيد خواهد بود، به يك شرط؛ و آن شرط، عدم تقليد است؛ چون تقليد، ضد آزادى است؛ نبايد تقليد انجام بگيرد؛ اما نوع كار آنها ميتواند به شما كمك كند.
ما حرفهاى ديگرى هم اينجا نوشته بوديم، كه ديگر ساعت خيلى دير شد؛ مخصوصاً براى خود بنده كه اين ساعت معمولاً بنا داريم بيدار نباشيم و من اين ساعت بيدار نيستم. حضور آقايان محترم و خواهران و دوستان عزيز آنچنان نشاطى به انسان ميدهد كه خواب از انسان دور ميشود. گفت: «آنگه رسى به دوست كه بىخواب و خور شوى». «خواب»ش فعلاً امشب اينجورى شد كه تأخير افتاد، اما «خور»ش در خدمت آقايان هستيم انشاءاللّه!
والسّلام عليكم و رحمةاللّه و بركاته
1) مائده: 44
2) آل عمران: 175
3) احزاب: 37
4) اعراف: 157
5) اعراف: 176
6) آل عمران: 64
7) بقره: 256
8) تحفالعقول، ص 390
9) دخان: 39
10) جاثيه: 22
11) بقره: 176
12) بقره: 119
13) اعراف: 43
14) نهج البلاغه، نامهى 31
15) نساء: 75