سلام آقاجون، خوش آمدي به شهرمان
من محمد صابر هستم؛ فرزند 12 سالهي فرزند سردار جهادگر شهيد، حاج محمد حسن ناصر بخت، آقا نميدانيد چهقدر منتظر آمدنتان بودم: اما متأسفانه پام شكسته، ديروز لنگان لنگان به استقبالتان آمدم: خيلي هم راه آمدم.
در راه، آقاي ناظم مدرسه من را ديد و گفت: محمد! چرا آمدي! چه طور آمدي؟ و بعد با لبخندي از او گذشتم. به آقا چيزي نگفتم، نگفتم كه آمدهام تا از نزديك دست شما را ببوسم؛ تا از نزديك دسته گلم را در دست آقا بگذارم .
آخر، من پدر را نديدهام، قبل از تولد من، پدر پيش خدا رفته، آرزو داشتم دستهي گلي كه برايتان آورده بودم، خودم در دستتان بگذارم و بوسه بر دستتان بزنم و دستي هم روي عبايتان بكشم.
گلهاي خشكيده را به خانه برگرداندم. نميدانم چرا مادرم باز آنها را در آب گذاشت؛ شايد كه ... ،آخر، مامان بعضي وقتها كارهايي انجام مي دهند، كه من نميفهمم.
خدا حافظ اي امام
خيلي دوستتان دارم؛ همهي بچه ها دوستتان دارند
راستي، امام! خواهر و برادرهايم هم شما را خيلي دوست دارند، برادرم دانشجو هستند. اين چند شب كه شما ميخواستيد بياييد، مرتب هر شب در بسيج مشغول برنامهي استقبال شما بودند و شب آخر هم باز منزل نيومدند؛ براي حفاظت رفته بودند؛ برادرم جواد هم همين طور.
خواهرم هم دانشجو هستند و عاشق شما، ديروز آن قدر گريه كرده بودند، كه اگر كسي نميدونست، فكر ميكرد كه خواهرم سرما خورده؛ مادرم هم كه نپرسيد. وقتي حتي تصوير شما را از تلويزيون مي بينند: هاي هاي گريه ميكنند، خلاصه، امام! خيلي دوستتان داريم.
باز هم خداحافظي ميكنم؛ هرچند كه با گلهاي خشكيدهام خيلي حرفها دارم.
فرزند عزيزم! حتماً به ديدن من بياييد. من از ديدار خانوادههاي شهيدان عزيز،خوشوقت و خوشحال ميشوم؛ مخصوصاً از نوجوانان پر شور و مهرباني مانند شما. خداوند شما را حفظ كند و درآينده از خدمتگزاران اسلام و كشور قرار دهد و پدر عزيز و شهيد شما را با اوليايش محشور فرماييد.
سيد علي خامنهاي
من محمد صابر هستم؛ فرزند 12 سالهي فرزند سردار جهادگر شهيد، حاج محمد حسن ناصر بخت، آقا نميدانيد چهقدر منتظر آمدنتان بودم: اما متأسفانه پام شكسته، ديروز لنگان لنگان به استقبالتان آمدم: خيلي هم راه آمدم.
در راه، آقاي ناظم مدرسه من را ديد و گفت: محمد! چرا آمدي! چه طور آمدي؟ و بعد با لبخندي از او گذشتم. به آقا چيزي نگفتم، نگفتم كه آمدهام تا از نزديك دست شما را ببوسم؛ تا از نزديك دسته گلم را در دست آقا بگذارم .
آخر، من پدر را نديدهام، قبل از تولد من، پدر پيش خدا رفته، آرزو داشتم دستهي گلي كه برايتان آورده بودم، خودم در دستتان بگذارم و بوسه بر دستتان بزنم و دستي هم روي عبايتان بكشم.
گلهاي خشكيده را به خانه برگرداندم. نميدانم چرا مادرم باز آنها را در آب گذاشت؛ شايد كه ... ،آخر، مامان بعضي وقتها كارهايي انجام مي دهند، كه من نميفهمم.
خدا حافظ اي امام
خيلي دوستتان دارم؛ همهي بچه ها دوستتان دارند
راستي، امام! خواهر و برادرهايم هم شما را خيلي دوست دارند، برادرم دانشجو هستند. اين چند شب كه شما ميخواستيد بياييد، مرتب هر شب در بسيج مشغول برنامهي استقبال شما بودند و شب آخر هم باز منزل نيومدند؛ براي حفاظت رفته بودند؛ برادرم جواد هم همين طور.
خواهرم هم دانشجو هستند و عاشق شما، ديروز آن قدر گريه كرده بودند، كه اگر كسي نميدونست، فكر ميكرد كه خواهرم سرما خورده؛ مادرم هم كه نپرسيد. وقتي حتي تصوير شما را از تلويزيون مي بينند: هاي هاي گريه ميكنند، خلاصه، امام! خيلي دوستتان داريم.
باز هم خداحافظي ميكنم؛ هرچند كه با گلهاي خشكيدهام خيلي حرفها دارم.
فرزند عزيزم! حتماً به ديدن من بياييد. من از ديدار خانوادههاي شهيدان عزيز،خوشوقت و خوشحال ميشوم؛ مخصوصاً از نوجوانان پر شور و مهرباني مانند شما. خداوند شما را حفظ كند و درآينده از خدمتگزاران اسلام و كشور قرار دهد و پدر عزيز و شهيد شما را با اوليايش محشور فرماييد.
سيد علي خامنهاي